در شلوغی شنبه بازار بود که ناپدید شد. دختربچه سه سالهای که با مادرش به خرید رفته بود، در عرض دو دقیقه گم شد و هنوز هم پیدا نشده است.
به گزارش شهروند، ١١ روز است که خانواده پرنیا حتی نمیدانند دخترشان کجاست، زنده است یا نه، غذا میخورد یا گرسنه است و خوشحال است یا گریه میکند. مادر پرنیا دیگر توانی ندارد از بس اشک ریخته است. ١١ روز است که دختر سه سالهاش را ندیده و حتی نمیداند فرزندش کجاست. امیدش را از دست داده است؛ مرتب به شنبه بازار میرود و پرسوجو میکند، ولی کسی او را ندیده است.
این زن در حالی که همچنان اشک میریزد، درباره ناپدیدشدن دخترش میگوید: «فقط دو دقیقه بود؛ در همین دو دقیقه دخترم ناپدید شد. با خواهر و دو پسر دو قلویم به شنبهبازار رفته بودیم. آن یکی پسرم دست خواهرم بود. من هم به همراه پرنیا و پسر دیگرم با هم راه میرفتیم. میخواستم برای پسرم شلوار بخرم. او خودش شلوار را پوشید، ولی قسمتی از آن برعکس شد. برای همین لحظهای دست پرنیا را رها کردم و در پوشیدن شلوار به پسرم کمک کردم؛ فقط دو دقیقه شد. تصور میکردم دخترم در کنارم است، اما وقتی سر برگرداندم، پرنیا نبود. هر چه به دنبالش گشتم، فایدهای نداشت. آنقدر سریع اتفاق افتاد که حتی فروشنده هم تعجب کرد. تمام بازار را زیر و رو کردیم، ولی هیچ اثری از دخترم نبود.
تنها سرنخ را یکی از هممحلهایهایمان داد. او یک زن افغان است. گفت که دخترم را بغل یک مرد دیده است. میگفت: آن مرد آنقدر مهربان با دخترم رفتار میکرد و حرف میزد که تصور کرده از بستگانمان است. گویا آن مرد به دخترم میگفته تو را پیش مادرت میبرم دخترم هم به او گفته مادرم همینجاست.
این تنها مکالمهای بود که زن همسایه از دخترم و آن مرد شنیده بود. اتفاقا من هم وقتی دخترم ناپدید شد، به یک مرد مشکوک شدم. وقتی چهرهنگاری کردم، زن همسایه هم همان چهره را تشخیص داد؛ اما در حال حاضر هیچ ردی از دخترم نیست. فقط مطمئنیم که پرنیا را دزدیدهاند. چون اگر گم شده بود، قطعا پیدا میشد.
ما تا دو نصف شب در همان بازار بودیم و از آنجا تکان نخوردیم. عکس دخترم را به همه نشان دادیم. ولی کسی او را ندیده بود. فقط زن همسایه دیده بود. حتی پیگیریهای پلیس هم به نتیجهای نرسید. پرنیا دختر وابستهای است و بدون من نمیتواند زندگی کند.
الان ١١ روز است که هر شب و هر روز گریه میکنم. دوری دخترم مرا از پا درآورده است. ما با هیچکس مشکلی نداریم. پولدار هم نیستیم که به خاطر پولمان دخترم را بدزدند. نمیدانیم چرا او را با خود بردهاند. فقط آرزو میکنم دخترم زنده بماند و اذیت نشود. شوهرم دورهگردی میکند و لوازم منزل خرید و فروش میکند.
او هم در این ١١ روز از زندگیاش افتاده و نمیتواند خودش را کنترل کند. امیدوارم خدا کمکمان کند تا هر چه زودتر پرنیا را دوباره در آغوش بگیریم.»