اُلگا کازان در مقاله ای در آتلانتیک نوشت: ایزابل کالیوا و شوهرش فرانک هیچ وقت به طور جدی خود را در معرض بحث خطیرِ بچه دارشدن قرار نمیدادند و سن باروری کالیوا به سرعت سپری میشد. فرانک همیشه میگفت دلش چندین بچه میخواهد. کالیوای سی ویکی دوساله، اما یک یا نهایتاً دو بچه را کافی میدانست، البته در همین هم مردد بود. زندگی خوبی با هم داشتند و کلی وقتِ فراغت که در آن میتوانستند به پرتغال، پاریس و هاوایی سفر کنند.
کالیوا اخیراً، طی گفت وگویی که با او داشتم، گفت «جذابیت بچه داری را آن طور که دوستانم تعریف میکردند حس نمیکردم. با خودم میاندیشیدم شاید من برای این کار ساخته نشده ام. شاید بهتر باشد تا آخر عمر فقط خودم و شوهرم باشیم».
گاهی فکر میکرد شاید این بی علاقگی اش به بچه داری مایۀ نگرانی باشد. دراین باره در اینترنت جست وجو کرد و به پستی در ستون توصیههای سایت رامپس برخورد که عنوانش چنین بود: «کشتی ارواح که ما را نمیبرد». این نامه را مردی ۴۱ ساله نگاشته بود که او هم دربارۀ بچه دارشدن تردید داشت. این مرد نوشته بود «چیزهایی همچون آرامش، وقت فراغت، تصمیم یکهوییِ سفر و اختیار جیب خودم ... اینها واقعاً برایم ارزش دارد».
چریل استرید، نویسندۀ این ستون، در جوابش نوشت که هر فردی یک زندگی اصلی دارد و یک «زندگی موازی» که هیچ وقت از آن خبردار نخواهد شد، یعنی همان «کشتی ارواح» که در عنوان مقاله آمده. «میل آشکار به بچه دارشدن سنجۀ دقیقی برای شما نیست». استرید درعوض توصیه میکند «خودتان را در موضع آینده تان قرار دهید و از آنجا به تصمیمات و کارهای امروز بیندیشید». به عبارت دیگر، فکر کنید که بعداً ممکن است از چه کارهایی پشیمان شوید.
کالیوا میگوید «این مطلب سایت رامپس کمک کرد بفهمم که، صرف نظر از تصمیمم، در هر صورت چیزهایی را از دست خواهم داد». کشتی ارواحِ او یا زندگی فارغ دلانه بود یا تجربۀ بچه داری. «پی بردن به این مطلب واقعاً آسوده خاطرم کرد و دیدگاهم را از گرفتن تصمیم «درست» به صرفاً گرفتن تصمیم تغییر داد».
کالیوا چنان از این ستون خوشش آمد که آن را با چند نفر از دوستانش هم به اشتراک گذاشت.
•••
مسئلۀ بچه دار شدن یا نشدن موضوعی است که در تمام دوران بزرگ سالی ام ذهنم را به خود درگیر کرده بود. یک دلیل این امر آن است که واکنش ناخودآگاهم به فکر بچه داری این است که میگویم «نه تو رو خدا!».
تفاوت سنی من و برادر کوچک ترم خیلی زیاد بود و خیلی اوقات، در تعطیلات و دورههایی که مدرسه نمیرفتم، نگهداری از او را به من میسپردند.
برادرم پیش دبستانی میرفت و بچۀ خوش رفتاری بود. حرف «ل» را مثل «و» تلفظ میکرد و پتویی را مانند شنل بتمن روی دوشش میگذاشت: به بیان دیگر، او تجسم یک «بچۀ نازنین» بود. بااین حال، برایم عجیب سخت بود که او را سرگرم کنم. مثلاً هیچ بویی از آن شوخ طبعی و دلقک بازیای نبرده ام که برای جماعت زیر پنج سال جذابیت دارد. نمیدانستم چطور به فعالیتهای حوصله سربری همچون رنگ آمیزی یا آشپزی بچگانه رنگ وبوی هیجان بدهم. نهایتاً کارمان به آنجا میرسید که تلویزیون میدیدیم، آن هم جداگانه. چنان در این کار بی استعداد بودم که یک سال که کار تابستانۀ بایگانی در ادارهای به من پیشنهاد شد، از این فرصت استقبال کردم.
با آن تجربهای که در دوران نوجوانی داشتم، این حس همیشه در وجودم ماند که فرزندپروری، در بدترین حالت، بیگاری و، در بهترین حالت، وانمود به اشتیاق برای کسی است که ذهنیات خود را به خوبی نمیشناسد. مشکل اینجاست که یک پرسش برایم بی پاسخ مانده است: آیا دلیل این احساسم این است که نوجوانهای ۱۴ ساله نباید مسئول پرستاری تمام وقت از بچه شوند؟ یا واقعاً آدمِ این کار نیستم؟ این هم که بچهای بیاوریم تا جواب این سؤال را بیابم واقعاً ریسک بزرگی است.
پاییز سال گذشته، در وبلاگ خوانندگانمان سؤالی مطرح کردم: «چرا تصمیم به بچه دارشدن گرفتید؟». پاسخهای زیادی از مخاطبان رسید. من و همکارم، رزا اینوسنسیو اسمیت، ایمیلهای ۴۲ نفر از خوانندگان را جمع آوری و تحلیل کردیم و آنچه دستگیرمان شد این بود که آنها به دو دستۀ برابر بین طرفداران بچه دارشدن و نشدن تقسیم میشوند (کالیوا یکی از پاسخ دهندگان بود و خودش به من اجازه داد از اسم و ماجرایش استفاده کنم).
بگذارید نکتۀ اصلی را همین جا لو بدهم: چیز مشخص و واحدی به نام «غریزۀ مادرانه» وجود ندارد و، گذشته از این، نیمی از تمام بارداریها برنامه ریزی نشده اند. فرزندپروری در نظر بعضی افراد باوری سفت وسخت است، و برخی دیگر آن را صرفاً نظری میدانند که پس از یک بحران تغییر میکند. در موارد دیگر هم، صرفاً احساسی است که به آدم دست میدهد.
مادری به نام مری نوشته بود «افرادی که هیچ وقت بچه نداشته اند واقعاً انگار دربارۀ اتفاقات عادی افراد بچه دار شلوغش میکنند: چیزهایی مثل کمی شلختگی، یا گل آلودبودن سگ، یا خردههای غذا روی اثاث خانه. کمی ملایمت در کارهای روزانه چیز بدی نیست. بچهها این ملایمت را با خود به ارمغان میآورند».
با خواندن یکی از موضوعاتی که چندین نفر از افراد گروه «مخالف» بیان کرده بودند خاطرم آسوده شد. میگفتند اشتیاق بعضی از اطرافیانشان به بچه داری را درک نمیکنند. مثلاً شانا مینویسد «مثل گوش دادن به توصیف رنگی است که نمیتوانم ببینم».
تعداد کسانی که خودخواسته بی فرزندی را انتخاب کرده اند ظاهراً در نمونۀ ما بیش از حد تناسب است. اکثر زنان آمریکایی (بر اساس پژوهش سارا هیفورد، جامعه شناس دانشگاه ایالتی اوهایو، این رقم برابر با ۶۷ درصد است) از نوجوانی تصمیم به بچه داشتن میگیرند و کمابیش به همان تصمیم پایبند میمانند. گروهی دیگر، که تعدادشان کمتر است، ابتدا سه بچه یا بیشتر میخواهند و نهایتاً هم تعداد فرزندانشان از میانگین دو فرزند بیشتر میشود.
یک گروه دیگر هم هست که ابتدا دو بچه میخواهند، ولی نتیجه کمتر از این میشود. افرادی مثل من، به لحاظ آماری اقلیت هستند و فقط ۴ درصد از جمعیت را تشکیل میدهند: اول بچه میخواهیم ... دقیق نمیدانم! مثلاً شاید یکی! انتظاراتمان با افزایش سن کاهش مییابد و، به قول هیفورد، «با رسیدن به سی سالگی این زنان دیگر فکر بچه دارشدن را از سر به در میکنند» (پژوهش او روی زنان زیر هجده سال در دهۀ ۱۹۸۰ بود؛ روشن نیست که دیدگاههای زنان امروزی به همین شکل مانده یا تغییر کرده است).
رشد بی فرزندی از دهۀ ۱۹۷۰ تا حدود سال ۲۰۰۵ شیب تندی داشت (هرچند از ۲۰۰۵ به این سو رو به کاهش بوده) و هیفورد دریافت که کاهش آمار ازدواج مهمترین عامل این افزایش است. به گفتۀ او، ازدواج میتواند نظر افراد را دربارۀ بچه داری تغییر دهد. از نظر بعضی ها، «ازدواج یعنی بچه داری. من وارد زندگی متأهلی شده ام و چیزهای دیگری را هم که ملازم آن است میپذیرم» (به قول یکی از خوانندگان وبلاگ، «من همیشه این را گفته ام: هیچ وقت نمیدانستم که بچه دوست دارم تا اینکه فهمیدم بچه داشتن از این مرد واقعاً برایم خوشایند است»).
امروزه، حدود ۱۵ درصد از زنان هرگز بچه دار نمیشوند، اما اکثر ما در ابتدا دودلیم. ایمی بلک استون، جامعه شناس دانشگاه مین، میگوید «تعداد افرادی که از همان ابتدا میگویند «صددرصد بچه میخواهم» زیاد نیست». حتی بی فرزندان هم ممکن است در ابتدا تردید داشته باشند یا گمان کنند که روزی بچه میآورند. با گذر زمان است که از این کار منصرف میشوند.
چه چیزی آنها را مخالف فرزندپروری میکند؟ پاسخ پژوهش روشن است: آزادی. اکثر بی فرزندانِ خودخواسته عمدتاً یا آزادی از مسئولیتهای فرزندپروری (بر اساس فراتحلیلی در سال ۱۹۸۷) و یا آزادی برای سفر (بر اساس کتابی در سال ۱۹۹۵) را دلیل تصمیمشان ذکر میکنند. پژوهشی در سال ۲۰۱۴، که مبتنی بر مصاحبههای طولانی با زنان بی فرزندِ خودخواسته بود، دریافت که «آنها غالباً بر مزایای آزادی و استقلال خود متمرکز بودند.»
زنان خواهان سبک زندگی «بزن بریم» بودند تا بتوانند سفر کنند، با خانواده و دوستان «بپلکند» و چیزهای جدید بیاموزند. دلایلی که اشاره میکردند شامل کسب مدارک عالی دانشگاهی، تمرکز بر کار و حفظ دیگر آزادیهای مخصوص بزرگ سالان بود. وقتی زنان فواید زندگی بی فرزندیِ خودخواسته را با فواید تجویزی جامعه مقایسه میکردند، تصمیمشان با مادرنشدن بود.
آزادی عاملی مهم هم برای مردان و هم زنان است، اما این پژوهش نشان میدهد که زنان بیشتر از مردان نگران اند که فرزندپروری جلوی پیشرفت شغلی شان را بگیرد. در پژوهشی در سال ۲۰۰۵، اکثراً زنان بودند که فرزندپروری را در تضاد با کار میدانستند، حال آنکه مردان عمدتاً میگفتند نمیخواهند فداکاری شخصی کنند. بر اساس پژوهشی، احتمال ورود زنان بی فرزندِ خودخواسته به شغلهای عمدتاً مردانه بیشتر است. این گروه از زنان عمدتاً بر «دستاورد» تمرکز میکنند و معمولاً درآمد بیشتری دارند.
کریستین آگریلو و کریستین نلینی، پژوهشگران ایتالیایی، مینویسند زنانی که بچه ندارند «معمولاً مادرانگی را مسئولیتی فراگیر و پردردسر میدانند»، مسئولیتی که میتواند با ترفیع شغلی شان در تضاد باشد. درست است که زنان و مردان بی فرزند شاید همگی در پی آزادی باشند ولی، چنان که آگریلو و نلینی در مقالۀ مرورگونه شان در سال ۲۰۰۸ به شوخی میگویند، «تصمیم به بی فرزندیِ خودخواسته برای زنان به معنای آزادی برای کار بود و برای مردان به معنای آزادی از کار».
زنان بی فرزند هم درنهایت همان قدر از زندگی شان راضی اند (بیشترین سختی برای نوجوانان بچه دار است). اما پژوهشی قدیمیتر نشان داد که «کسانی که خودشان نمیخواهند بچه داشته باشند ... خوش بینی و محبت کمتری نسبت به زندگی دارند و آن را، در وضعیت کنونی، چندان راضی کننده نمیدانند». همان طور که خودم حدس میزدم، وقتی زیاد با افرادی وقت بگذرانید که میگویند کاش حیوانات بهترین دوستانشان بودند، داشتن نگرشی شادمان لازم است و به بهترشدن حال کمک میکند.
گرچه پژوهشها چندان به این موضوع نپرداخته اند، ولی بسیاری از خوانندگانمان نگران بودند که آمادگی ذهنی و احساسی را برای فرزندپروری نداشته باشند. برخی احساس میکردند که اضطرابها یا مقاطع افسردگی شان با خوشی کودکان ناسازگار است. بعضی دیگر نمیخواستند مشکلات روانی جدی خود، همچون اختلال دوقطبی، را به نسل بعد منتقل کنند. یکی از زنان نوشته بود «بچه گیاهی نیست که بکاری و بعد که دیدی نمیتوانی از آن مراقبت کنی، آن را به کسی دیگر تحویل بدهی» (زنی دیگر میگفت به فکر فرزندگزینی افتاده، چون میترسد بیماری هایش را به فرزندش منتقل کند).
کسانی که دوران کودکی بدی داشته اند کمتر مشتاق اند شاهد تکرار آن باشند، حتی غیرمستقیم. کتابی دانشگاهی در سال ۱۹۹۹ دربارۀ مردان بی فرزندِ خودخواسته میگوید کسانی که پدری بی احساس یا بدرفتار داشته اند علاقۀ کمتری به پدرشدن دارند. اگر تصویری در ذهنتان نداشته باشید تا آن را مبنای کار قرار دهید، سخت میتوان کودکیِ شادی برای فرد دیگری رقم زد. یکی از زنان به نام فارا برای ما نوشته بود «من در کودکی چندان شاد نبودم و یادآوری آن دوران به ندرت برایم لذتی به ارمغان میآورد».
البته عکس این قضیه هم صادق است: چه جبران مافاتی بهتر از اینکه، در مقایسه با والدین خودتان، پدر یا مادر بهتری برای فرزندتان باشید؟ برندون که دو بچه دارد نوشته بود «تا حالا شده با خودتان فکر کنید کاش چیزی در گذشته عوض میشد تا حال و اوضاع الانتان بهتر باشد؟ حالا فرصتش برایتان پیش آمده تا هر خیری را که دلتان میخواهد به صحنه بیاورید و بدیها را پاک کنید».
جامعه همچنان افرادی (به خصوص زنانی) که بی فرزندی را برمی گزینند را قضاوت میکند. حتی پژوهشهای اخیر هم نشان میدهد که افراد بی فرزندِ خودخواسته وجهۀ منفی تری به نسبتِ افراد بچه دار (یا کسانی که دست کم تصمیم دارند بچه دار شوند) دارند.
اما بلک استون، جامعه شناس دانشگاه مین، میگوید بچه دارها و بی فرزندهای خودخواسته هر دو انگیزههای مشابهی دارند. مثلاً هر دو به دنبال روابط قویتر هستند. این رابطه برای بچه دارها به شکل پیوند والد-فرزند است، ولی برای بی فرزندها «یکی از شایعترین علتهایی که اشاره میکنند این است که رابطه با شریک زندگی شان را ارزشمند میدانند و معتقدند داشتن فرزند باعث تغییر این رابطه میشود».
اتفاقاً بعضی از خوانندگانمان به این دلیل از فرزندآوری منصرف شدند که میخواستند رابطۀ شادشان را حفظ کنند. یکی از زنان نوشته بود «من و شوهرم ده سالی میشود که زندگی مشترک شادی داریم. این را به ضرس قاطع میدانم که شادی و عشق سرشار هر دو مدیون وقت و انرژی و فداکاری ما برای همدیگر است. ابلهانه است که اینها را به خاطر بچهای دور بیندازیم».
اما بعضی دیگر هم فرزندپروری را روشی برای ادای دین به روابط گذشته یا آینده میدانستند. مادری که دختری را به فرزندی پذیرفته نوشته بود «زندگی خوبی داشتیم، تا اینکه برادر شوهرم مرد. معنای زندگی برایمان زیر سؤال رفت و فهمیدیم که باید بچهای تربیت کنیم». یکی از زنان، که اقرار داشت چندان علاقهای به بچههای کوچولو ندارد، میگفت خیلی مشتاق است که وقتی بچه هایش بزرگتر شدند با آنها دوست شود. زنی دیگر هم از مرگ والدینش و، متعاقباً، فکر زندگی بدون عشقِ بی قیدوشرط وحشت داشت.
•••
به گفتۀ بلک استون، بی فرزندها و بی فرزندهای خودخواسته هر دو بر خلق معنا تأکید دارند.
برای ایزابل کالیوا، همان زنی که ستون رامپس را احیا کرد، تمنای معنا بسیار پیش بینی نشده شکل گرفت.
یک شب که ایزابل به خاطر نداشتن کلید نتوانسته بود وارد اتاقش شود، در معارفۀ دانشجویان جدید در دانشگاهشان با شوهرش فرانک آشنا شد. تمام شب بیدار ماندند و گپ زدند، و سپس به مدت چهار سال با هم دوست بودند. پس از پایان دانشگاه، هر یک به شهری رفتند و رابطه شان به پایان رسید. سالها بعد، در ۲۰۱۰، کالیوا سرزده با او تماس گرفت و گفت «دوست دارم دوباره با هم باشیم».
فرانک جواب داد «مدت هاست منتظر این تماسم». سال بعد با هم نامزد کردند.
ایزابل همیشه دودلی اش را دربارۀ بحث فرزند با فرانک در میان گذاشته بود و فرانک هم صبورانه منتظر مانده بود تا ایزابل به تصمیمی برسد. روزی زیبا در بهار ۲۰۱۴، کالیوا از محل کارش در نزدیکی واشنگتن دی سی به خانه اش میرفت. شیشۀ ماشین را پایین داد، رادیو را روشن کرد و به آسمان صاف بهاری چشم دوخت. ناگهان موجی از خشنودی و لذت وجودش را فرا گرفت.
اما ملال نگذاشت این سرخوشی پایدار بماند. فکر آن لحظه اش را به یاد میآورَد: «خیلی عالی است، ولی خب زودگذر است. فردا شاید روز سختی در محل کار داشته باشم. باید تا آخر عمر در تعقیب خوشبختی باشم، اما همیشه بی دوام است».
برخی خوانندگان دیگر هم از حسی مشابه، یعنی هجوم ملال، تعریف میکردند. زنی به نام ویرجینیا نوشته بود «به دلم برات شده بود که اگر بچه نداشته باشم، شاید تا آخر عمر معطلِ خودم باشم. حدس میزدم که به خوداندیشیدن برای چندین سال پیاپی واقعاً ملال آور باشد».
کالیوا احساسش را به همان حسی تشبیه میکند که مردم را به دوِ ماراتون میانگیزاند، یعنی تمنای اینکه یک بار برای همیشه بدانیم «که کاری بزرگ و واقعاً عالی انجام داده ایم».
او با خود تصمیمی قاطع گرفت: «باید کاری کنم که از خودم بزرگتر و فراتر باشد. باید از کسی دیگر مراقبت کنم و کاملاً ازخودگذشته باشم».
با ماشین به خانه رفت و مکاشفه اش را به فرانک گفت. پسرشان جک به زودی دوساله میشود.
اما، برای زنان بی فرزند، معنا به طرق دیگری شکل میگیرد. شاید تصور کنید زنانی که بچه نمیخواسته اند در طول تاریخ از خزانۀ ژنی حذف شده باشند، چون انتخاب طبیعی طالب کسانی است که از تن آمیزی لذت میبرند و خیلی اوقات در نتیجۀ همین لذت تولید نسل میکنند. اما، چنان که لونی آرسن و استفانی آلتمن، پژوهشگران دانشگاه کویینز در اونتاریو، نوشته اند، زندگی مدرن امکاناتی را فراهم کرده تا زنان بدون الزام بچه دارشدن بتوانند اثری از خود در این دنیا باقی بگذارند.
انسانها به مرگ خود حسی سرشار از تشویش دارند و، برای مدیریت این تشویش، در پی به جاگذاشتن میراثی هستند که معمولاً همان فرزند است. در گفت وگویی که اخیراً با آرسن داشتم، چنین توضیح داد:
اجداد دیرینمان میگفتند «این کوچولوها را اینجا دارم و میتوانم بر طرز تفکرشان تأثیر بگذارم. میتوانم کپــی کوچــکی از خــودم به جا بگــذارم و مجــابش کنــم که شخصــیت و خــواسـتههایی همچــون خــودم داشته باشد».
اما انواع دیگری از میراث (همچون هنر، علم و دین) نیز هست و، در طول تاریخ، پول و نفوذ مورد نیاز برای خلق آنها منحصراً در اختیار مردان بوده است. مردان، به دلیل فقدان لوازم درست پیشگیری از بارداری، تولیدمثل زنان را هم کنترل میکردند. چنین بوده که، طی هزاره ها، زنان برای اثرگذاری ماندگار راهی جز تولیدمثل در اختیار نداشتند. گذشته از این، اکثرشان مجبور به تولیدمثل بودند، ولو برخلاف میلشان.
آلتمن و آرسن میگویند شاید آن زنان «سائق ضعیف فرزندپروری» را به نسلهای بعد منتقل کرده باشند که اصولاً تا پیش از دوران مدرن خفته بوده. حالا که زنان حقوق و فرصتهای بیشتری دارند، نوادگان آن مادران بی میل قید فرزندآوری را زده اند تا هنر بیافرینند، کتاب بنویسند، مؤسسات غیرانتفاعی و کسب وکارهایی راه بیندازند و کلاً به دنبال دستاوردهایی بروند که ربطی به فرزند ندارد. این دو پژوهشگر اتفاقاً در مطالعهای در سال ۲۰۱۲ دریافتند که زنانی که خواهان فرزندان کمتر هستند علاقۀ بیشتری به شغل آینده دار، شهرت و تولید کشفیات و ایدههای جدید دارند.
آلتمن و آرسن مینویسند بعضی از زنان امروزی «ژنهای اجداد مؤنثی را به ارث برده اند که زندگی با هدف مادرانگی جذابیتی برایشان نداشت، اما بااین حال مجبور به تحمل آن بودند. پس نوادگانشان (یعنی بسیاری از زنان امروزی) حالا میتوانند سبک زندگی و اهدافی را تحقق بخشند که اجداد مادری شان آرزو داشتند، اما به خاطر تقید به پدرسالاری از آن محروم بودند».
شاید به همین دلیل باشد که امروزه بی فرزندی در میان دانشگاه رفتهها بیشتر از دیپلمهها یا افراد دارای تحصیلاتِ پایینتر است. پژوهشگران دانشگاه پنسیلوانیا در سال ۱۹۹۲ از دانشجویان در حال فارغ التحصیلی از این دانشگاه پرسیدند آیا تصمیمی برای فرزندآوری یا فرزندپذیری دارند یا نه. پاسخ ۷۹ درصد از این افراد بی بروبرگشت «بله» بود. این رقم در سال ۲۰۱۲ به ۴۱ درصد کاهش یافته بود. آمار کسانی که میگفتند «احتمالاً نه» نیز از ۱ درصد به ۲۰ درصد افزایش یافت.
استوارت فریدمن، مؤلف آن پژوهش و مدیر پروژۀ یکپارچه سازی کار و زندگی در دانشگاه پنسیلوانیا، میگوید «یکی از دلایلی که زنان جوان امروزی نسبت به پیشینیان کمتر برنامهای برای فرزندآوری یا فرزندپذیری دارند این است که حلقههای دوستی یا حلقههای کاری آنها نوعی جایگزین برای نیاز به خانواده است. دو عاملِ حضور در حلقههای اجتماعی و سیاسی و داشتن شغلی که تأثیری مثبت بر جامعه داشته باشد امروزه کم کم جای تشکیل خانواده را میگیرند».
آرسن میگوید اگر بی فرزندی واقعاً ژنتیکی باشد، ممکن است در دهههای آینده جنبش بی فرزندی خودخواسته رو به افول برود، چون زنان بی فرزند ژن هایشان را منتقل نخواهند کرد. البته برخی از آثاری که این زنان در طی مسیر خلق کرده اند -مثلاً کتابهای مربوط به زندگی بدون فرزند- از آنها باقی خواهد ماند. از این لحاظ، ممکن است میراث عجیبشان را به جا بگذارند و به زوجهای آیندهای که در تصمیمشان دودل هستند کمک کنند.
پینوشتها:
• این مطلب را اُلگا کازان نوشته و در تاریخ ۲۲ مه ۲۰۱۷ با عنوان «How People Decide Whether to Have Children» در وب سایت آتلانتیک منتشر شده است؛ و برای نخستین بار با عنوان «آدمها چگونه مطمئن میشوند که میخواهند بچه دار شوند یا نه؟» در پروندۀ هجدهمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ علیرضا شفیعی نسب منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۰ تیر ۱۴۰۰با همان عنوان منتشر کرده است.
•• اُلگا کازان (Olga Khazan) از نویسندگان آتلانتیک است و دربارۀ سلامت، جنسیت و علم مطلب مینویسد. کازان همچنین نوشتههایی در واشنگتن پست، لس آنجلس تایمز، فوربز و برخی دیگر از نشریات منتشر کرده است.
منبع: ترجمان علوم انسانی
مترجم: علیرضا شفعی نسب