نیچه بر این باور بود که برای زیستنِ زندگی باید برای آن معنایی جعل کرد و از این طریق از اندیشه خودکشی گریخت و کامو نیز بر این اعتقاد بود که در عین پذیرش پوچی، باید قهرمانانه به زندگی ادامه داد. اما حقیقت این است که خودکشی، حتی در صورت کمرنگ شدن شور زندگی، به پوچی رسیدن و بیمعنا شدن زندگی نیز وجهی نخواهد داشت.
مصطفی سلیمانی - نویسنده و روانشناس؛ بیگمان آنهایی که دست به خودکشی میزنند، در همان لحظه که اقدام به انتحار میکنند از یک چیز مطمئن شدهاند: «اینکه زندگی کردن به زحمتش نمیارزد.» خیلی از افراد خودکش، پیش از اینکه به مرحله خودکشی برسند، مدتها به گمگشتگی دچار بودهاند، در خلأ عاطفی بهسر بردهاند، با افسردگی دست و پنجه نرم کردهاند یا به پوچی رسیدهاند، اما با اینهمه، آنچه میان همه این افراد مشترک است آشفتگی روحی است.
بررسی دقیق شرایط افرادی که دست به انتحار زدهاند نشان میدهد که میتوان در بیشتر نمونههای خودکشی، با توجه به بعضی قرائن، از جمله بروز تغییرات روانشناختی و ناسازگاریهای اجتماعی، به احتمال بروز خودکشی در فرد رسید. اینکه چه اتفاقی میافتد که یک فرد به خودکشی میرسد، فلاسفه چه رویکرد و نظری راجع به خودکشی دارند و رابطه خودکشی با معنای زندگی چیست، از مواردی است که در این یادداشت به آنها پرداخته شده است.
فلاسفه از این رو که دایما با مساله اصلی بشر که همان زندگی است روبهرو هستند، در مقایسه با نگاهها و دیدگاههای دیگر، خودکشی را در ابعاد وسیعتر و حساستری نیز بررسی میکنند. گرچه این بررسیها، امروزه به شکلی بسیار تحلیلیتر در دسترس هستند، اما سرمنشا این تفکرات را میتوان در رویکردهای گوناگونی که فلاسفه پیشین در مورد خودکشی داشتهاند پیدا کرد.
به عنوان مثال، بعد از اینکه فیثاغورثیان خودکشی را بهطور مطلق «ناموجه» قلمداد کردند، افلاطون با مطرح کردن برخی شرایط خاص، ناموجه بودن خودکشی را از حالت اطلاق خارج کرد و به برخی وجوه آن وجاهت بخشید. او خودکشی را در حالتهایی همچون ناراحتی بسیار شدید، شرم و بیماری و فقر و فلاکتِ بیحد جایز شمرد و اضافه کرد که اگر اجباری خارجی، همانند آنچه بر استادش سقراط وارد شده بود، شخص را مجبور به خودکشی کند، شخص مجاز به انتحار خواهد بود.
پس از افلاطون، رواقیون که معتقد بودند میل به لذت یا ترس از درد نباید باعث افراط و تفریط در زندگی شود، بر خودکشی برچسبی با عنوان «عمل مسوولانه» زدند. رواقیون با این پیشفرض که انسان میبایست در هماهنگی با طبیعت باشد و با همکاری و رعایت انصاف و رفتاری عادلانه با دیگران تعامل کند، به تبیین این دیدگاه پرداختند که انسان عاقل، براساس وظیفهای که دارد و نه از روی طغیان احساسات و غلیان شهوات، باید با یک حرکت ارادی به اتمام حیات خودش اقدام کند.
اما در این میان، سقراط، برخلاف نظر استاد خود، افلاطون، خودکشی را عملی ناموجه قلمداد کرد و در توضیح ماهیت و علت خودکشی اینطور گفت که خودکشی عملی خلاف عدالت است که از روی جُبن (ترس) روی میدهد (خودکشی از منظر حکمت عملی، فلسفه اخلاق و حکمت اسلامی، دکتر سید مصطفی محقق داماد، ۱۳۸۷، ص ۱۵-۱۳).
از میان فلاسفه چند قرن اخیر، فریدریش نیچه، به عنوان یک اگزیستانسیالیست (هستیگرا) بر این باور است که خودکشی برای انسان، از این رو که یک موجود آزاد است، به عنوان یک حق و امتیازِ شخصی محفوظ است.
نیچه با جمله معروفِ خود که میگوید «خدا مرده است»، درصدد تبیین این موضوع است که انسان به خودش واگذاشته شده است. به عقیده نیچه، زندگی هیچ معنایی ندارد مگر اینکه انسان، خود به آن معنا ببخشد و در واقع برای زندگی معنا جعل کند. خودکشی که در آثار نیچه با عنوان «مرگ خودخواسته» به دفعات تبیین میشود، در ابتدا با عبارت «اندیشه بزرگِ گزینشگری مطرح میشود.
او این عبارت را اینطور توضیح میدهد: «اندیشهای که به بسیاری از مردمان، حق زدودن خویش را میدهد.» و در برخی آثار اولیهاش، مینویسد که «چرا برای پیرمردی که از روان خویش آگاه است، چشم به راهِ از پا افتادگی و فروپاشی آرامِ خود بودن، باید پسندیدهتر باشد تا تعیین مهلتی برای ادامه حیات خود با آگاهی کامل؟ در این مورد، خودکشی عملی کاملا طبیعی و بدیهی است که به مثابه پیروزی برای عقل، باید تمام و کمال پذیرفته شود.»
در واقع، نیچه با ارجح دانستن مرگِ خودخواسته بر مرگ طبیعی، عقیده خودش را بهطور واضحتر اینگونه تشریح میکند که «کدامیک بخردانهتر است؟ اینکه دستگاهی را پس از اتمام کار خاموش کنیم یا آن را روشن نگه داریم تا خود به خود خاموش، یعنی خراب شود؟ آیا راه دوم، اتلاف در هزینه، بهرهکشی نادرست از نیرو و وقتِ آن دستگاه نیست؟».
اما نیچه در آثار بعدی خود، با اشاره به سقراط و نقد عملکرد لحظاتِ آخر عمر او، توضیح میدهد که «سقراط بیمار بود و مرگ را طبیب خود میدانست.» و با تغییر اندیشه خود، مرگ خودخواسته را به ابرانسان پیوند میدهد و اینطور میگوید که «از بهرِ مهر به زیستن هم که باشد، میباید مرگی دیگر را خواستار شد. مرگی متفاوت، مرگی آزاد، مرگی آگاهانه، بدون غافلگیری و از روی شانس.» و توضیح میدهد که «مرگی که بهنگام و دلخواه نرسد، خوار و پست خواهد بود.» و آشکار میشود که در واقع، آنچه نیچه در دوره دوم آثار خود، از مرگ خودخواسته منظور کرده است، نه به معنای خودکشی، بلکه به معنای مردن در زمان درست است؛ مرگی که نمونه عالی خواست و قدرتِ ابرانسان است.
ابرانسانِ نیچه، در کنار اراده معطوف به قدرت خود، به گستره آزادیهای خودش نیز اشراف دارد و از این رو، با توجه به موقعیت و شرایط، به زندگی آری یا نه میگوید. با توجه به مجموع تفکرات نیچه، معلوم میشود که این مرگ، تاییدکننده ارزش زندگی است؛ یعنی نه به منظور پایان دادن به زندگی یا انکار آن، بلکه به منظور تثبیت آن اتفاق میافتد.
در یک توضیح سادهتر، میتوان اینطور گفت که نیچه بهطور کلی، خودکشی (مرگ خودخواسته) را نتیجه فهم انسان از رنج خود و بیغایتی هستی میداند و در این میان، آن را به دو قسم تقسیم میکند: خودکشیای که ناشی از غلبه ضعف و ناتوانی بر شجاعت و فهم است و نابهنگام اتفاق میافتد و خودکشیای (مرگ خودخواستهای) که به عنوان آخرین عمل یک ابرانسان، تثبیتکننده معنای کلی و خودساخته زندگی اوست و بهنگام رخ میدهد (نیچه، مرگ خودخواسته یا وعظ مرگ، معصومه قائمی و بابک عباسی، ۱۳۹۲، ص ۱۰۲-۸۱).
از میان فیلسوفان چند قرن اخیر، آلبر کامو نیز به عنوان یک پوچانگار، در مقاله خود به نام «افسانه سیزیف» به طرح و بررسی خودکشی پرداخته است. گفتاورد معروفی از کامو وجود دارد که در ابتدای همین مقاله آمده است و میگوید «فقط یک پرسشِ فلسفی واقعا مهم وجود دارد: خودکشی. پاسخ به این پرسش که آیا زندگی ارزش زیستن دارد یا نه، پاسخ به تنها پرسش بنیادین فلسفه است. هر چیز دیگر، بازی کودکانهای بیش نیست. پیش از هر چیز باید به این پرسش پاسخ دهیم.»
به باور کامو، انسانها بهطور کلی بیمعنی و غیرمنطقیاند و رنجی که نوع بشر میبرد، نتیجه و برآیند تلاشهای بیهوده افرادی است که میخواهند در این بیمعنایی و پوچی بیمنتها، معنایی برای زندگی پیدا کنند. خودِ کامو، برای پرسشی که در ابتدای مقالهاش عنوان کرده سه پاسخ آماده کرده است.
او میگوید اکثر انسانها به این باور میرسند که زندگی پوچ است، اما در مواجهه با این باور، به سه شکل رفتار میکنند: برخی مردم به این نتیجه میرسند که باید رنج زندگی را تحمل کنند و به این منظور، شروع به ساخت معانی مصنوعی برای زندگیشان میکنند تا با کمک آن بتوانند زندگیشان را از خلأ خارج کنند، برخی به خودکشی به عنوان یک امر نجاتبخش نگاه میکنند و اقدام به کشتن خودشان میکنند و برخی نیز در عین حال که به پوچی و بیمعنایی زندگیشان واقف شدهاند، تصمیم میگیرند که به زندگیشان ادامه بدهند، اما نه از این رو که سعی کنند خودشان را به یک معنای مصنوعی بیاویزند، بلکه از این رو که میخواهند علیه این پوچی طغیان کنند و به نوعی قهرمان پوچی باشند.
در واقع، کامو با پذیرش پوچی، علت رد کردن خودکشی را اینگونه توضیح میدهد که خودکشی به معنای پس زدنِ آزادی و انداختن خود در وادی وهم، مرگ است و تاکید میکند که به جای فرار (خودکشی) باید بیمعنایی پوچگرایانه زندگی را پذیرفت و با اشتیاق پذیرای آن بود (پوچی زندگی و خودکشی، محمدمهدی فلاح، ۱۳۹۹، ص ۳۳-۱۹).
با اینهمه، به نظر میرسد انسانهایی نیز هستند که در عین اینکه به معنایی برای زندگیشان نرسیدهاند، آن را پوچ و بیمعنا هم نمیبینند و بر همین اساس نیز، هرگز به خودکشی نمیاندیشند.
اینکه این افراد، چطور و چرا در چنین موقعیتی هستند، به حال درونی آنها برمیگردد و این حالِ درونی نیز، نتیجه و برآیند گردهمایی پنج عامل است که در این افراد به شکل سالم و سلامت باهم مجتمع شدهاند: وراثت و ذخیره ژنتیکی، محیط زندگی و شرایط تربیتی، سن و سال، تجربههای ذهنی و سنخ روانی. هرگاه این پنج فاکتور به شکلی صحیح در کنار هم جمع شوند، سبب میشوند که فرد از نظر احساسی، هیجانی و عاطفی، به حالتی برسد که از آن به شور و شوق تعبیر میشود؛ حالتی که همان نشاط زندگی است.
فرد در چنین حالتی، به قدری از زندگی سرشار است که بهطور طبیعی میخواهد آن را ادامه بدهد. او «شوق زندگی» دارد و به این خاطر، هیچوقت برای زندگی کردن استدلال نمیکند، تا چه برسد به آنجا که بخواهد برای ادامه دادن یا ندادن حیاتش، به محاسبه «هزینه»ها و «فایده»هایی که از زندگی میبرد، بیفتد و محاسبه کند که اگر کفه فایدههایی که از زندگی عایدش میشود بیشتر بود به زندگی ادامه بدهد و اگر کفه هزینهها سنگینتر بود خودش را بکشد.
حقیقت این است که اگر فرد همواره در موقعیتی قرار داشته باشد که به محاسبه هزینه و فایده زندگیاش نرسد، هیچگاه با این سوال که «آیا این زندگی ارزش زیستن دارد یا نه» نیز مواجه نخواهد شد. در واقع، یک انسان زمانی به عقلانیتِ عملی خودش، برای ادامه دادن یا ندادن زندگی متوسل میشود که یک یا چند مورد از پنج فاکتوری که ذکر شد با اختلال مواجه شود.
پرسش از معنای زندگی، زمانی پیش میآید که فرد شور و شوق خود به حیات را از دست داده و به محاسبه روی آورده باشد. در این حالت است که فرد از خودش میپرسد دارم چه کار میکنم؟ چرا کاری میکنم که اینهمه برای من هزینه دارد؟! و به اقتضای عقلانیت، به این مساله فکر میکند که آیا زندگی کردن برایش میارزد یا نه و اگر به این نتیجه برسد که نه، نمیارزد، تصمیم میگیرد که با خودکشی، این سیر را متوقف کند (شوق زندگی و میل مبهم خودکشی، مصطفی ملکیان، ۱۳۹۵، هفتهنامه کرگدن، روزنامه اعتماد).
مرور استدلالهای فیلسوفان درخصوص خودکشی و همچنین مرور وضعیت افرادی که هرگز به خودکشی نمیاندیشند، نشان میدهد که انسانها بهطور طبیعی میل به زندگی دارند و درخصوص آن سوال نیز نمیکنند، مگر اینکه این میل توسط یک نیروی بازدارنده متوقف شود.
به عبارت بهتر، هر زمان که خلأ عاطفی سر برسد یا تجارب ناخوشایند اتفاق بیفتند و به عبارت بهتر، درد و رنج پدید بیاید، این امکان تشدید میشود که فرد درخصوص زندگی تشکیک کند. در حضور لذت، انسان هیچگاه به معانی و فلسفه نمیاندیشد، زیرا اعتراض و شکایتی ندارد که به واسطه آن بخواهد به فکر فرو برود.
سوال و اندیشه زمانی پیدا میشود که فرد دردمند شده باشد. بر همین اساس، پوچگرا شدن یا معنادار دانستن زندگی، نتیجه از دست دادن شور و شوق طبیعی زیستن است و درست زمانی که فرد به «چرایی» زندگی میاندیشد، میل به خودکشی نیز در او پدیدار میشود.
در حقیقت، فلسفه به این دلیل مجبور به پاسخ این سوال است که «آیا زندگی ارزش زیستن دارد یا خیر» که «بدیهی بودن زندگی» مورد تردید واقع شده است (گرچه اساسا کار و هدف فلسفه این است که از امور بدیهی بداهتزدایی کند). افلاطون از این رو خودکشی را در برخی موارد موجه درنظر گرفت که معتقد بود زندگی معنایی دارد و انسان باید درصدد کشف این معنا برای خودش باشد.
در واقع، افلاطون در اثر از دست دادن شور زندگی و ابتلا به درد و رنج، به محاسبه هزینه و فایده زندگی دچار شده بود و به همینخاطر، در برخی موارد قادر به هضم «ارزشمند بودن خودِ زندگی» نمیشد. افلاطون با این باور که در بطن زندگی حقیقتی هست که باید کشف شود، به این اندیشه رسیده بود که احتمالا اگر آن حقیقت کشف شود، تحمل درد و رنج برآمده از زندگی نیز توجیهی خواهد یافت و از همین رو درصدد بود که برای زندگی معنایی کشف کند.
نیچه بر این باور بود که برای زیستنِ زندگی باید برای آن معنایی جعل کرد و از این طریق از اندیشه خودکشی گریخت و کامو نیز بر این اعتقاد بود که در عین پذیرش پوچی، باید قهرمانانه به زندگی ادامه داد. اما حقیقت این است که خودکشی، حتی در صورت کمرنگ شدن شور زندگی، به پوچی رسیدن و بیمعنا شدن زندگی نیز وجهی نخواهد داشت؛ زیرا برای اینکه بتوان به مجاز بودن خودکشی رای داد، نیاز است که سه پیششرط محقق شده باشد: اول اینکه فرد با محاسبات عقلانی به این نتیجه برسد که در آینده، شرایطی برای او رخ نمیدهد تا جبران درد و رنجهای کنونی او باشد.
دوم اینکه فرد به این نتیجه قطعی رسیده باشد که رنج و دردی که اکنون متحمل میشود مربوط به نوع دیدگاه او نیست و سوم اینکه فرد به این نتیجه قطعی برسد که درد و رنج ناشی از خودکشی او، هیچ درد و رنج جبرانناپذیری را به دیگران وارد نمیکند و به نظر میرسد که با اندکی تفکر، معلوم میشود که این سه مورد، هیچگاه محقق نمیشوند تا از این طریق بتوان به موجه بودن خودکشی حکم کرد.
منبع: روزنامه اعتماد