آنچه در این فیلم برای نگاه فلسفهورز جذاب است آن است که هسته مرکزی این فیلم حول یک آزمایش ذهنی قدیمی فلسفی، به نام «مغز داخل تُنگ» شکل میگیرد.
کیارش کوچکی؛ سهگانه ماتریکس به کارگردانی خواهران لنا و لیلی واکووسکی، مجموعهای است چندلایه با لایههایی که حول مفاهیمی فلسفی، روانشناسی و اسطورهشناسی پرداخته شدهاند و هریک از این لایهها شایسته نقد و بررسی قابل توجهی است. علاوه بر این خصوصیات عمیق، این فیلم، داستانی بس جذاب و دراماتیک و پر ماجرا و به قول یونگ، روایتی از کهنداستان قهرمان را به تصویر میکشد. در این مقال کوتاه سعی میشود که به اختصار به هریک از این لایهها اشارهای کوتاه نماییم.
به گزارش اعتماد، آنچه در این فیلم برای نگاه فلسفهورز جذاب است آن است که هسته مرکزی این فیلم حول یک آزمایش ذهنی قدیمی فلسفی، به نام «مغز داخل تُنگ» شکل میگیرد که میتوان به اختصار آن را چنین بیان کرد:
فرض کنید که مغز شما نه از طریق اعصاب و ارگانهای پنجگانه حسی به عالم بیرون متصل شده باشد، بلکه درون تنگی شناور بوده و از طریق رشتهسیمهایی به یک رایانه متصل شده و این رایانه سیگنالهایی کاملا مشابه سیگنالهایی که ما از طریق حواس پنجگانه دریافت میکنیم را به درگاههای مربوطه مغز ارسال میکند؛ بهطوریکه برای مثال مغز قادر به درک تفاوتی بین سیگنالهایی که از طریق چشم دریافت میکند و سیگنالهایی که رایانه در اختیار درگاه بینایی مغز قرار میدهد، نباشد. حال این پرسش مطرح میشود: آیا هیچ آزمایشی وجود دارد که از طریق آن این مغز بتواند تشخیص دهد که فاقد بدن است و هرآنچه از دنیای بیرون از خود میداند، همه و همه سیگنالهایی مصنوعی هستند که از طریق یک رایانه به آن ارایه میگردند؟ ما برای سادگی مطلب پیشرو و اجتناب از بیراهه رفتن، فرض میکنیم که چنین آزمایشی مقدور نباشد. برای چنین مغزی، عالم بیرون عملا همان تجربهای است که از طریق کابلهای ارتباطی توسط رایانه به وی ارایه میشود. برای مثال، اگر رایانه سیگنالهای مرتبط با پیادهروی در کنار ساحلی زیبا به همراه نسیم ملایمی که از سوی دریا میوزد به این مغز ارایه کند، این مغز چنین میپندارد که در حال پیادهروی است و همه دریافتهای حسی یک پیادهروی در کنار ساحل به وی ارایه میشود بدون اینکه در واقع چنین چیزی رخ داده باشد.
این آزمایش ساده فورا ما را در برابر یک رشته سوالات بنیادین و بسیار قدیمی فلسفی قرار میدهد: ذهن چیست؟ آیا ذهن همان مغز است؟ برهم کنش ذهن با بدن چگونه است؟ تجربه ذهنی چیست و چگونه ارتباطات ارگانهای عصبی که ارتباطاتی کمی و مقداری است به تجربهای کیفی و ذهنی منجر میشود؟ آیا این تجربه کیفی ایجاب میکند که ما دارای اراده آزاد باشیم؟ آیا اصولا چیزی به نام اراده آزاد وجود دارد؟ یا هرآنچه میکنیم محکوم به جبری مادی است؟ آیا ذهنهای ما مانند رایانهها و ماشینهای بناشده براساس معماری فوننویمان محکوم به قوانین بنیادین محاسبهپذیری است یا ذهن بشری از اساس پدیدهای نامعقول و عقلگریز است.
جهانی که در سهگانههای ماتریکس تصویر شده حول محور این پرسشها شکل گرفته است، علاوه بر این، فضای خاص این سهگانه پرسشهایی بدیع را به این منظومه میافزایند: خصوصیات بنیادین برهم کنش ذهن و ماشین کدامند؟ آیا هوش مصنوعی که در حد فاصل بین ذهن بشری و مغز رایانهای قرار گرفته عقلگرا است یا عقلگریز؟ به عبارت دیگر، چگونه میتوان نسبت عقلگرایی به عقلگریزی در ذهن بشر و هوش مصنوعی را تبیین کرد؟
گوشهای از این پرسشها، منظومهای از فلسفه تحلیلی را تشکیل میدهند که بدان فلسفه ذهن اطلاق میشود. فلسفه ذهن به نحلههای چندی تفکیک شده که هرکدام از این نحلهها رویکردهای مختلفی را برای نزدیک شدن به این سوالات بس غامض در پیش گرفتهاند که به اختصار دو رویکرد از چندین رویکرد ممکن را در اینجا معرفی میکنیم.
نخستین رویکرد که قدیمیترین رویکرد نیز هست به دوالیسم یا دوگانگرایی مشهور است. در این رویکرد چنان فرض میشود که ذهن و مغز دو پدیده متفاوت بوده که با یکدیگر به گونهای ناشناخته تعامل دارند که بنمایه همه آنچه ما در جهان مادی انجام میدهیم و درک میکنیم را تشکیل میدهد. در آن سوی دیگر نظریات فیزیکالیستی قرار دارند. در فیزیکالیسم چنین فرض میشود که ذهن همان مغز است و مغز از طریق تحلیلی کمابیش همسان با آنچه در رایانهها رخ میدهد به معرفت و درک پیرامون خویش دست مییابد و همه برهمکنشهای ما با جهان از این طریق رخ میدهند و لاغیر. این رویکردها خود به مکاتبی چند تقسیم میشوند و ما از این میان چند نحله که برای منظور آتی راهگشا هستند را به اختصار بیان میکنیم، مکتب عملگرایی و مکتب توهمگرایی. در عملگرایی چنین فرض میشود که با شناختن مکانیسمی که یک پدیده ذهنی از خود بروز میدهد، میتوانیم به درک خصوصیات ذاتیای که منجر یا منتج به این مکانیسم میشوند نائل شویم. هواداران توهمگرایی چنین استدلال میکنند که ذهن پدیدهای «ناشی» و فاقد ذات مستقل است، همانند امواج آب که در ذات آب وجود ندارد. اینگونه پدیدهها هنگامی ظاهر میشوند که پیچیدگی از حد خاصی بگذرد، در نتیجه خصوصیاتی نمایان میشوند که از قبل دیده نمیشدند. از این منظر خودآگاهی و ذهن، توهماتی بیش نیستند.
دنیل دنت یکی از فلاسفه مطرح در این نحله، در کتابی به نام خودآگاهی شرحشده بر تبیین مبانی این نظریه اهتمام ورزیده است. مطالعه این کتاب، صرفنظر از اینکه با تزهای بنیادین این حیطه فکری همآوا باشیم یا نه، افقها و سوالات جدیدی را در ذهن خواننده میگشاید و از این نظر توصیه میشود. از نکات جالبی که دنت در این کتاب مطرح میکند این است که مغز همانند یک ماشین احتملاتی و براساس قوانین احتمال عمل میکند. دنت چنین استدلال میکند که آنچه ما به عنوان آینده میشناسیم چیزی به جز ماشینی محاسباتی که براساس نظام احتمالات پیشینی عمل میکند نیست. آمار و احتمالات بیزی که به افتخار کاشف آنها، توماس بیز چنین نامیده میشوند، ابزاری بس نیرومند در اختیار ما قرار میدهد که به وسیله آن میتوانیم محتملترین حالت مابین احتمالات ممکن را با مشاهده رویدادهایی خاص محاسبه کنیم. خواننده علاقهمند به کاربردهای این بخش از ریاضیات در بررسی و مدلسازی احتمالاتی و آماری فعالیتهای مغز، میتواند جزییات بیشتری را در اینجا مطالعه کند.
تمام این مفاهیم هنگامی معنی پیدا میکنند که مغزی در تنگی شناور باشد و در عالم خویش مشغول درک و تبیین جهانی باشد که از طریق کابلهای ارتباطی به او ارایه میشود. به عبارت دیگر، تمامی این مکاتب، ذهن و بدن را دو مقوله مجزا از یکدیگر فرض کرده است. به همین جهت چنین فرض میکنند که مابین مغز شناور در یک تنگ و مغزی که به یک بدن متصل است تفاوتی وجود ندارد. این فرض سادهساز فرضی است واجب، چه اینکه بدون این فرض، پیچیدگیهایی وارد داستان خواهند شد که توانایی برخورد انتزاعی با مقوله ذهن را بهشدت محدود خواهد کرد. به این طریق، چون جهان از طریق توهم نیز قابل ساخته شدن است، مانند آنچه هنگام خواب دیدن رخ میدهد، موجودات دیجیتال هوشمندی که جهان ماتریکس را کنترل میکنند توهمی از واقعیت را در ذهنهای آدمیانی که در تنگها محبوسند و در خوابی مصنوعی به سر میبرند ایجاد میکنند و از آن طریق میتوانند از انرژی بدن انسانها استفاده کنند و به مطالعه ذهن انسان بنشینند.
اما ماتریکس با بزنگاهی شگرف ما را از جهان درون تنگ به جهانی بس غریب پرتاب میکند: جهانی «واقعی» که با عالم درون تنگ تفاوتهایی فاحش دارد. این بزنگاه، بیدار شدن نئو بعد از بلعیدن قرص قرمزرنگ بود و این بیدار شدن بدون داشتن یک بدن ممکن نبود و بیگانگانی که انسانها را به بردگی کشیده بودند نیازمند به بدن انسانها بودند تا از انرژی آن تغذیه کنند. به همین دلیل فلسفه ذهن قادر به تبیین همه آنچه در ماتریکس رخ میدهد نخواهد بود و برای درک تبارشناسی این داستان باید عرصه فلسفه را ترک کنیم و پا به عرصه تحلیل روانی و نشانهشناسی و اسطورهشناسی بگذاریم.
یکی از مهمترین مفاهیم مطرحشده در ماتریکس، پارادوکس جبر و اختیار است. این پارادوکس را شخصیت «مروونجین» در آغاز قسمت سوم فیلم، تلویحا بدین شکل مطرح میکند: اگر قائل به شکلی از «باور» برای ماشینها شویم، برای یک ماشین راهی به جز باور داشتن به سرنوشت و جبر وجود ندارد ولی برای یک انسان، غیر از اسیری در دوگانه جبر- اختیار حالت سومی نیز وجود دارد. حالتی که در جهان واقع و غیرماتریسی ما در فرهنگ بودیستی ذن ژاپنی، قرار گرفتن در لبه ساتوری نامیده میشود. این مفهوم راه خویش را در فرهنگ فیلمها و بازیهای کامپیوتری نیز باز کرده است و در این سپهر بدان، شکستن دیوار چهارم نیز اطلاق میگردد. این نکته که برای برای رمزگشایی از جهان ماتریکس نقشی کلیدی ایفا میکند را لنا واکووسکی در پایان بازی کامپیوتری «راه نئو» بیان میکند.
از سوی دیگر، آنچه بر جهان ماشینی و مکانیکی سلطه میورزد قانون علیت است و هر ماشینی هرچند پیچیده و هوشمند بیتردید محکوم بدان است. در جهان دیجیتال ماتریکس که همهچیز در آن محکوم به قانون علت و معلول است مفهوم اختیار مفهومی متناقضنما است. ولی علت و معلول، تنها وقتی میتواند پا بر عرصه هستی بنهد که جهان دارای خصوصیاتی متضاد با علت و معلول و تصادفی و غیر قابل کنترل باشد. مفهوم تصادف، دوگان قانون علیت را تشکیل میدهد و بدون این دوگان قانون علت و معلول اساسا فاقد معنی و غیر قابل درک خواهد بود. مانند دوگان تاریکی و روشنایی که روشنایی بدون وجود تاریکی قابل درک نخواهد بود و برعکس. در این میان در جهان ماتریکس ذهن انسان نقشی بس بدیع را بازی میکند. انسان به علت واجد بودن اختیار میتواند خود را از بند دوگانها رها سازد و به تعبیر جهان بر اساس «علت- معلول» و «جبر - اختیار» و به عبارت دیگر دوگان سرنوشت در برابر اراده آزاد (که از نتایج میرا بودنِ ناگریزِ انسان است)، خاتمه دهد ولی این رهایی بدون بهایی سخت به دست نمیآید.
برای رها شدن باید مرگ یا شکلی از مرگ را پذیرا بود، به این معنی که نئو باید همه آنچه در جهان ماتریکس به عنوان حقیقت فرض میکند را به دست فراموشی بسپارد و همه چشماندازهایش (۱۳) و باورهای متصلشده به آنها و هرآنچه انسان را به این جهان و این تلقی از جهان متصل میکند، به دست فراموشی بسپارد. این عملی مسیحاگونه است. چرا که با رها کردن دوگانهای جهان میرا و محدود و ضمیر ناروشن از یکسو و جهان نامیرا و ضمیرروشن از سوی دیگر، نئو باید بدن خود را رها کرده و بمیرد و این یعنی نئو در آن واحد به هر دو وجه هستی حقیقی و دیجیتال، آگاه شود و این دو را به صورت یک تمامیت درک کند و بپذیرد. این درک همانند درک بودا هنگام رسیدن به روشنایی ضمیر است، آن هنگام که توانست از مرز بین دو جهان عبور کرده به نیروانا دست یابد. بدون این پذیرش، روشنایی ضمیر ممکن نخواهد بود. تواناییای که وی با توجه به برگزیده بودن و بوداگونه بودنش (در عرصه جهان ماتریکس) واجد آن است.
برای توضیح این برگزیدگی باید چند صحنه از قسمتهای سوم و اول را کنار هم بچینیم. نئو در پایان قسمت سوم، در نبرد آخر در گودال آب با ضربهای، سرکار اسمیث را به لبه گودال پرتاب میکند، سرکار اسمیث برخاسته و با نعرهای بلند به وی میگوید: «این دنیای من است» و به نئو حملهور میشود ولی نئو در این لحظه ناگهان دست به کاری خارقالعاده میزند و راه سوم را برمیگزیند. راهی که به صلح و روشنایی ختم میشود. نئو از مبارزه دست میکشد و اجازه میدهد که به دست سرکار اسمیث به قتل برسد. این شهادت به دست سرکار اسمیث پایان دوگان جبر- اختیار را رقم میزند که برای ماشینهایی که ذاتا دیجیتال هستند، ناهنجاری و فاجعهای بنیادین است و منجر به خاموش شدن ماتریکس و بارگذاری مجدد آن میشود. نئو قادر به برگزیدن این راه است، چون «برگزیده» است. این نکته را شخصیت «مورفئوس» در قسمت اول این سهگانه بیان میدارد: برگزیده ، کسی است که در خود ماتریکس آنگاه که ماتریکس در چند قرن قبل ساخته میشد به دنیا آمده و حاوی کد خاصی است که هیچ موجود دیگری در ماتریکس حاوی آن نیست.
وجود این کد که بهرغم همه تلاشهای ماشینها برای پاک کردن آن همچنان با سماجت هرچه تمامتر به وجود خود ادامه میدهد، شهادت نئو را تبدیل به تغییری بنیادین در ساختار جهان ماتریکس میکند، از جنس همان تغییری که شهادت مسیح در این دنیا برای جهان مسیحی و روشنایی بودا برای جهان بودایی به ارمغان آورد. نئو با این شهادت به جهانی نامیرا وارد میشود و در جهان ماتریکس به ساتوری میرسد و با این تسلیم شدن به دست مرگ، نه در عالمی ذهنی که با بدن خویش از جهان دوگانها فراتر میرود. به تعبیر دیگر، این رهایی نه در به بار نشستن کامل ایده جبر و اختیار (آنگونه که مد نظر ماشینها است) که در رها کردن این دوگان و محدودیتهای آن به منصه ظهور میرسد و این راه سومی است که نئو در پایان قسمت سوم در آستان آن قرار میگیرد.
برای فهمیدن اینکه چرا اصولا رخ دادن چنین ناهجاریهایی در عالم ماتریکس اجتنابناپذیر است و نائل شدن به درکی عمیقتر از آنچه در این سهگانه و به خصوص در قسمت آخر آن رخ میدهد باید سه شخصیت در جهان ماتریکس را از نزدیک مورد مداقه قرار دهیم. شخصیتهای «معمار» ، «سروش» و «مرووینجین» . ساختار ماتریکس از اساس برای این طراحی شده بود که بیگانگان از انرژی بدن انسانها استفاده کنند و همچنین به مطالعه طبیعت انسان بنشینند.
معمار، شخصیتی است که توسط ماشینها به شکل موجودی انسانی و برای به دست دادن درکی کاملتر از طبیعت انسان خلق شده است. او خالق آرمانشهر نسل اول ماتریکس است که به علت همین یوتوپیایی بودن و بینقص و کامل بودنش دچار تناقضی بنیادین با اذهان انسانها میشود و اذهان انسانها این ماتریکس را رد، علیه آن قیام میکنند و این منجر به فروریزی نسخه اول ماتریکس میشود. با تجربه به دست آمده از این آزمایش ناموفق، معمار با اضافه کردن قانون علت و معلول و نقیصههای اخلاقی بشری، جهان جدیدی را خلق میکند که با یوتوپیای نسخه اولیه تفاوتی فاحش دارد.
شخصیت مروونجین برنامهای است که ماتریکس برای اعمال قانون علت و معلول به برنامه اصلی ماتریکس اضافه کرده است. ولی این نسخه نیز دچار تناقضات عدیدهای میشود و فرو میریزد. این فروریختنها، ماتریکس را در یک پارادوکس بنیادین دیگر قرار میدهد: دوگانِ کامل بودن در برابر بینقص بودن. بینقص بودن از خصوصیات ماشین است ولی کامل بودن از خصوصیات ذهن بشری است و هیچگاه ماشینی نخواهد بود.
این دوگان، همانند دوگان نور و تاریکی ذاتی است و هیچکدام نمیتوانند بدون دیگری وجود داشته باشند. به همین دلیل ماشینها و انسانها در تضادی بنیادین با یکدیگر به سر میبرند که معمار آن را چنین توضیح میدهد: تقریبا همه انسانها در تمام عمر خویش در جهل کامل از وجود ماتریکس به سر میبرند ولی در هر حالتی یک درصد از انسانها از وجود ماتریکس آگاه میشوند و علیه آن برمیخیزند.
صرفنظر از اینکه ماتریکس چه اندازه بینقص نوشته شده باشد، افرادی هرچند اندک وجود خواهند داشت که با آن دچار تناقض میشوند و علیه آن شورش خواهند کرد. بهرغم تلاشهای بسیار، موجودات دیجیتالِ سازنده ماتریکس، در جهت خلق جهانی تماما بر پایه علت و معلول، قادر نبودند که بر وجود نابهنجاریها، تصادفی بودن و بیقاعدگیهای ذاتی که با آنها روبرو میشوند، به خصوص پدیده وجود برگزیده که مجموع تمامی نابهنجاریها است، فائق شوند.
این مساله به خاطر تفاوت و تضاد بنیادینی که مابین خودآگاهی ماشین و خودآگاهی بشری وجود دارد، پای بر اریکه هستی مینهد. به همین جهت ماشینهای سازنده ماتریکس برای به دست آوردن درکی بهتر از این نابهنجاری، برنامهای را به نام سروش خلق کردند که به گفته برنامه معمار، ما در جهان ماتریکس است.
تقابل معمار و سروش، یکی از دوگانهای بنیادین جهان ماتریکس است. وظیفه معمار این است که جهان ماتریکس را در هماهنگی کامل ریاضی و منطقی نگاه دارد، ولی وظیفه سروش برهم زدن این تعادل است. این برهم زدن عامدانه تعادل، ناشی از بصیرتی است که ماشینها با مشاهده نابهنجاریهای بنیادین تقابل بین ذهن و ماشین، طی چندین قرن به دست آورده بودند. تقابل شخصیت معمار- سروش، یادآور تقابل بین ین و یانگ در فرهنگ چینی است. دو نیروی ذاتا متضاد که مکمل یکدیگرند. معمار همچون ین، نیرویی است که طبیعت را در تعادل نگه میدارد و بهصورت سمبولیک، نر است و به رنگ سفید نمایش داده میشود و یانگ نیرویی است که این تعادل را بر هم میزند و از این جهت که مادر هستی است، به گونهای سمبولیک ماده است و به رنگ سیاه نمایش داده میشود. بدون این دو نیروی متضاد و مکمل، جهان با خارج شدن از تعادل نابود میشود همانگونه که همه نسخههای اولیه ماتریکس نابود شدند. این تلاشها نشان میدهند که ماشین های هوشمند، همگی پیرو مکتب عملگرایی در فلسفه ذهن هستند و از این منظر، میتوان آنچه دنیل دنت بر آن اهتمام میورزد را تبیین ذهن بشری بر اساس هوش مصنوعی نامید.
در مجالی دیگر سعی خواهیم کردکه کلاف ماتریکس را بیشتر شکافته و ارتباط سمبولیک بین شخصیتهای این جهان را از نزدیک مورد مداقه قرار دهیم.
از نکات جالبی که دنت در این کتاب مطرح میکند این است که مغز همانند یک ماشین احتملاتی و براساس قوانین احتمال عمل میکند. دنت چنین استدلال میکند که آنچه ما به عنوان آینده میشناسیم چیزی به جز ماشینی محاسباتی که براساس نظام احتمالات پیشینی عمل میکند، نیست.
آمار و احتمالات بیزی که به افتخار کاشف آنها، توماس بیز چنین نامیده میشوند، ابزاری بس نیرومند در اختیار ما قرار میدهد که به وسیله آن میتوانیم محتملترین حالت مابین احتمالات ممکن را با مشاهده رویدادهایی خاص محاسبه کنیم
فرض کنید که مغز شما نه از طریق اعصاب و ارگانهای پنجگانه حسی به عالم بیرون متصل شده باشد، بلکه درون تنگی شناور بوده و از طریق رشتهسیمهایی به یک رایانه متصل شده و این رایانه سیگنالهایی کاملا مشابه سیگنالهایی که ما از طریق حواس پنجگانه دریافت میکنیم را به درگاههای مربوطه مغز ارسال میکند؛ بهطوریکه برای مثال مغز قادر به درک تفاوتی بین سیگنالهایی که از طریق چشم دریافت میکند و سیگنالهایی که رایانه در اختیار درگاه بینایی مغز قرار میدهد، نباشد.