آنچه به نام مدرنیته یا تجدد در غرب شکل گرفته است، پدیده چندجانبه کلانی است که در همه ابعاد زندگی غربیها تاثیر گذاشت و فهمی جدید از هستی، انسان، طبیعت، حکومت و ... ارائه کرد. در نگاه به سیاست کسانی، چون ماکیاولی و هابز نظراتی نوین مطرح کردند. در حوزه فلسفه و علم نیز تحولاتی عمده ایجاد شده بود. در سایر حوزهها نیز تحولات گسترده بود. شاید هنوز نیز درکی کامل از این تحول و منطق آن و نحوه آن نداشته باشیم.
بهتازگی مجموعه نشستهایی با عنوان «تاریخ تحلیلی مشروطیت» در «کافه تاریخ» واقع در «موزه تصاویر معاصر» با تدریس احمد زیدآبادی در حال برگزاری است که در آن قرار است درباره دوره مشروطه، متفکران عمده، فعالان سیاسی و تحولات سیاسی و اجتماعی برآمده از آن بحثی نقادانه صورت بگیرد و این پرسش طرح شود که این افکار نو و کنشگران سیاسی و اجتماعی چه نقشی در این بازه تاریخی ایفا کردهاند؟ اینک خلاصهای از دو نشست اول و دوم این درسگفتارها تقدیم خوانندگان روزنامه میشود.
به گزارش هممیهن، هدف از این جلسات تکرار مکررات تاریخی یا مباحث دانشگاهی نیست بلکه نوعی تمرین اندیشیدن و فکر کردن با یکدیگر است. به نظرم مشکل اصلی ما ایرانیان نیاندیشیدن است، اما نه به دلیل اینکه اندیشیدن ما ایرانیان ممتنع شده است بلکه، چون ما آموزش اندیشیدن ندیدهایم و یاد نگرفتهایم که فکر کنیم. من در مرور تاریخی زندگی خودم بهیاد میآورم که فکر کردن را از دورهای خاص یاد گرفتم و آن لحظه، لحظه شگفتآوری بود که متوجه شدم میتوانم فکر کنم، زیرا پیش از آن چیزهای زیادی خوانده بودم، اما پیش از آن تصور میکردم این مطالب وحیمنزل هستند و این بزرگترین آفت اندیشه است که شخص آنچنان از نظر عاطفی درگیر افکار اندیشمندان بزرگ مانند کانت، هگل، هایدگر و ... بشود که گمان کند قفل جهان را صرفاً با کلید این اندیشهها میتوان باز کرد. این درحالیاست که هرکدام از این افکار نوعی نگاه هستند و نباید آن را گشاینده تمام ناشناختهها دانست.
فکر کردن کار دشواری است، زیرا متضمن پذیرش این نکته است که انسان میخواهد بار هستی را بر دوش بگیرد و این بار، بار طاقتفرسایی است. این نیازمند رشد سطحی از تفرد است که انسان بگوید با استقلال و به اتکای خودم میخواهم فهمی از جهان داشته باشم. بسیاری از آدمها توان کشیدن این بار را ندارند و این همان چیزی است که اریک فروم در کتاب «گریز از آزادی» نشان میدهد که انسان برخلاف تمام این شعارهای آزادیخواهانه که سر میدهد، از آزادی گریزان است، زیرا تفسیر جهان به اتکای فهم خود کار دشواری است و معمولاً آدمها عادت دارند مرجعیتی سیاسی یا فکری خارج از وجود خود را بهرسمیت بشناسند و خود را در اختیار آن بگذارند. بسیاری از انسانهای مذهبی یا مارکسیستها یا سرسپردگان سایر مکاتب، از این گونه هستند. در سیاست نیز چنین است. افراد گاهی مفتون شخصیتی میشوند و هیچ انتقادی از او را برنمیتابند و در برابر آن برمیآشوبند.
کسی که به معنای دقیق کلمه فکر میکند، اما میداند با معمایی عجیب روبهرو است و هیچ کس جواب نهایی را در دست ندارد. به خودی خود انبساط خاطر و شرح صدری روی نظرهای متفاوت، متعارض و انتقادی پیدا میکند. سرسپردگی به مرجعیتهای فکری، اما به خشونت و مقابله میانجامد. نمونه افراطی این در آلمان هیتلری قابل مشاهده است. فکر کردن البته به یک معنا کار آسانی است و کافی است فرد بتواند بفهمد و بپذیرد دو ضربدر دو میشود چهار. این بهاین معناست که افراد به آنچه عقل ابزاری گفته میشود و معنای آن این است که فرد برای رسیدن به اهداف خود از وسایل متناسب با آن استفاده کند، اعتقاد داشته باشد و مجهز باشد. اگر کسی ابزارهای متناسب برای رسیدن به اهداف را انکار کند درواقع دو ضربدر دو میشود چهار را انکار میکند. در ادامه بحث و اینجا این پرسش پیش میآید که چرا تاریخ مشروطیت را برای فکر کردن انتخاب کردهایم؟
تاریخ، آینه هر قوم و هر ملتی است و در آینه تاریخ است که میتوان خود را دید و باز یافت و نقاط ضعف و قوت را شناخت. به همین دلیل نیز در کشورهای توسعهیافته مدام درباره تاریخ از زوایای مختلف نوشته میشود و از آن تفاسیر مختلف داده میشود. تاریخنگاری ما البته عموما وقایعنگاری است و بعد کسانی تفاسیری ایدئولوژیک روی آنها افزودهاند. این درحالیاست که باید بهویژه در عرصه تحولات اجتماعی، عرصه تاریخ، جولانگاه اندیشیدن باشد. در تاریخ ما، مشروطیت که به معنای کلاسیک آن، انقلاب نیز نیست و بیشتر یک تحول سیاسی است، نقطه عطفی است و این بر لزوم بازنگری در آن میافزاید.
یک تحول تاریخی را میتوان از چند منظر مورد توجه قرار داد. برای نمونه میتوان از بستر فکری و اندیشگی آن را مورد ارزیابی قرار داد؛ افکار و اندیشههایی که در سطوح فلسفی، جامعهشناختی و ... طرح شدهاند و مبنای آن تحول قرار گرفتهاند. در سطحی دیگر میتوان از سطح استراتژیک به این تحول نگریست و کنشهای متقابل فعالان عرصه سیاست و اجتماع و نقش آنها در پدید آمدن تحولات را بررسی کرد. دیدگاه من این است که یک تحول اجتماعی میتواند کموبیش شبیه یک تحول طبیعی مانند زایمان یک نوزاد باشد. گاهی مواقع آن عوامل و مداخلههای اجتماعی که انسانها فکر میکنند نقشی بسیار مهم در پیشرفت جوامع دارد، اتفاقا نقشی منفی و خرابکارانه برعهده میگیرند.
برای تقریب ذهنی اسبی را در نظر بگیرید که باردار است و در شرایط عادی و طبیعی خود، وضعحمل خواهد کرد. این امری است که در طبیعت بارها رخ داده است. حال اگر عدهای چهبسا از سر دلسوزی و برای تسریع این وضع حمل، دست و پای این اسب را بکشند و ... چهبسا نوزاد و مادر هر دو از دست بروند. منطق تحولات در جامعه ایران نیز گاه چنین است. افزون بر اینکه آن مادر خود نیز از مشکلات فراوانی، چون فشار خون بالا، قند بالا و ... رنج میبرد؛ بنابراین آن عاملان اجتماعی اگر آگاهی نداشته باشند یا به صرف اثبات شجاعت و دلسوزی برای کشور وارد عرصه شوند چهبسا ماجرا به سقط جنین بینجامد. این اتفاقی است که در تاریخ ما بارها رخ داده است و تدقیق در رفتار و پیامدهای کنش بسیاری از قهرمانان بزرگ تاریخ ما، این نتیجه را میرساند که بگوییم ایکاش این بزرگان در خانه نشسته بودند یا کار دیگری کرده بودند، زیرا کار آنها بیشتر مواقع خرابکارانه بوده است.
گاهی مواقع عنصر زمان و مدیریت زمان و شناخت منطق تحولات نیز اهمیتی اساسی دارد، زیرا گاهی تحول به خودی خود رخ خواهد داد و نیازی نیست که هزینه زیادی برای آن داده شود. برخی، اما نمیدانند که این تحول رخ خواهد داد و اگر به آنها گفته شود که این اتفاق در مسیر طبیعی خود رخ خواهد داد، نمیپذیرند و در عوض میکوشند در وضعیت مداخله کنند. در این زمینه شاید مثال استقلالطلبی بوسنیاییها پس از فروپاشی یوگسلاوی عبرتآموز باشد. یوگسلاوی متشکل از چند ملیت بود که همه دنبال استقلال بودند.
مداخله سریع و پیشقدمی بوسنیاییها برای ایجاد این وضعیت نو و برگزاری رفراندوم، اما به واکنش خشونتبار صربها و جنگهای خونین داخلی انجامید. صربها دست به نسلکشی زدند و مسائلی پیش آمد که همه را میدانیم. مونتهنگرو هم دنبال این ماجرا بود، اما بدون حتی شلیک یک گلوله استقلال خود را به دست آورد؛ بنابراین برخی مواقع تعجیل که ناشی از یاس از تحول و آن نیز منبعث از عدم درک منطق تحول است باعث مداخلههای غیرضروری میشود که وقتی از جانب عاملان ناآگاه دنبال شود که درکی جامع از تحولات داخلی و منطقهای و جهانی و تاریخ سرزمین خود و روند و منطق حاکم بر تحولات آن ندارند و در برخی تعصبات نیز گرفتارند، باعث گرفتاری مضاعف میشود.
کانونهای مدنیت در طول تاریخ بشر از ایران، یونان، بینالنهرین، هند، چین و مصر شروع شده است، اما از قرون وسطی در کلیسای مسیحی تحولاتی رخ داد که منجر به رنسانس و احیای فرهنگ یونانی در دولتشهرهای ایتالیا، سپس مدرنیته شد و نتایجی، چون علم، اتکای به عقل و تکنولوژی به بار آورد و کشورهای غربی را به کانونهای جدید تمدن بدل کرد. همزمان با این تحول، سایر کشورها رو به انحطاط رفتند و ایران نیز یکی از این کشورها بود. ایران زمانی در دوره امپراتوری هخامنشی حاکم بر بخش وسیعی از جهان بود و تشکیلات آن مورد غبطه یونانیان نیز بود. بعد از حمله اسکندر، در دوره ساسانیان، عظمت گذشته را احیا کردند و رقیب امپراتوری رم بودند. پس از حمله اعراب، ساسانیان فروپاشید، اما در عین حال ایرانیان استعدادی برای پرورش دانشمندانی در عموم حوزهها داشتند؛ از فارابی تا خوارزمی تا بیرونی تا فردوسی و ... که فکر ایرانی را بازسازی کردند.
این وضعیت نیز تداوم نیافت، اما باز در دوره صفوی، حکومت صفویه در مقابل حکومت عثمانی قد علم کرد. درنهایت از برههای به بعد میان ایران و جهان غرب فاصلهای افتاد و ایرانیان نهتنها مدرنیته را جذب و فهم نکردند بلکه در برابر آن نیز نتوانستند بدیلی از خود تاسیس کنند. این عدم توازن میان قدرتهای مسلط و کشوری، چون ایران در کنار انحطاط درونی و ضعف مولفههای قدرت ملی در نخستین مواجههها با این کشورهای قدرتمند، در کنار ضعف فکر و اندیشه، نظم فکری ایرانیان را بر هم زد و پس از شکست در جنگهای ایران و روسیه این امر رواج پیدا کرد که هر کسی بر یک نکته خاص انگشت تاکید بگذارد و گمان کند اگر آن معضل خاص رفع شود، میتوان در برابر این جهان جدید ایستاد یا مانند آن شد. پیشتر تصور میشد پادشاه مرکز عالم است، نهادهای دیوانی و نهاد روحانیت نیز به هر حال حضور داشت. با این مواجهه با جهان جدید نظام فکری و ساختار نهادی ما، اما متلاشی شد و در برابر نظم و حاکمیت قانون و مظاهر تمدن جدید در جهان غرب، بهت و حیرت مسافران ایرانی را فراگرفت که این پدیده جدید چیست؟
وقتی خود پدیده شناخته نشد و ناشناخته ماند، طبیعی است که کاستیهای آن نیز فهم نمیشد و این پرسش نیز بیپاسخ میماند که آیا اساسا ما میتوانیم شبیه آنها بشویم یا خیر؟ و اگر نیز راه نجات شبیه شدن به آنهاست، چگونه و با چه روشی با توجه به فرهنگ سنتی خود میتوان در این مسیر حرکت کرد؟ این پیچیدگیهای فکری ماجرا بود و در عرصه عمل نیز نیروهایی پیدا شدند که گمان میکردند میتوان با اتخاذ اندیشهای درست و در میان گذاشتن آن با مردم، جامعه را متحول کرد. این توهم از اساس غلط بود، زیرا این نکته را در نظر نمیگرفت که بدون همراه شدن سایر مردمان نمیتوان تحول اجتماعی را رقم زد و همراه کردن مردمی که این تحولات با باورها یا منافعشان تضاد داشت، کار آسانی نیست و حتی با زور نیز شاید نشود آن را عملی کرد.
در این وضعیت کسانی پیدا شدند که هرکدام نسخهای برای جامعه ایران میپیچیدند و نسخه خود را نیز قطعی و صددرصد درست و غیر قابل بحث میدانستند. بحث ما در اینجا اتفاقا همین است که این افراد و جریانها چه میگفتند، چقدر با آن تحول جهان مدرن آشنایی داشتند و چه اختلافاتی نیز با یکدیگر داشتند؟ در این روایت البته نمیخواهیم دیو و فرشته بسازیم و عدهای را آزادیخواه و پاک و قانونمدار و عدهای دیگر را مرتجع، پلید و جاهل بنامیم. قرائت غیر همدلانه و سیاه و سفید از تاریخ نتیجهای برای ما در بر نخواهد داشت. باید بدانیم هر یک از جریانها از مستشار الدوله تا آخوندزاده تا شیخ فضلالله نوری و علامه نائینی و ... دقیقا چه میگفتند.
برای نمونه به چه نسبتی میان دین و مدرنیته قائل بودند. آیا اینها دنبال درک موقعیت دیگری و اینکه طرف مقابل چه دغدغههایی دارد و تغییرات احتمالی چه تاثیری بر زندگی او، باورها و منافعش خواهد داشت، بودند؟ برخی گمان میکنند از دست رفتن منافع امری کم اهمیت است حال آنکه میدانیم اتفاقا منافع نقش مهمی در زندگی آدمیان دارد و فردی که گمان کند منافعش در خطر است، واکنش نشان خواهد داد؛ بنابراین هنر ارائه راهی و وضعیتی است که عموم افراد سهمی در آن داشته باشند، نه اینکه احساس کنند به زودی از تاریخ به بیرون پرت خواهند شد.
در جلسات بعدی مفصل درباره هرکدام از این افراد و افکار آنها و نگاه استراتژیک هر یک صحبت خواهیم کرد و خواهیم دید که آیا ابزار آنها با اهدافشان سنخیت داشت یا نه؟ برای این امر لازم است با استقلال شخصیت فکر کرد و به دور از تعصب و با همدلی با این اندیشهها مواجه شد و در عین حال موانع و محدودیتهای هر یک را توصیف کرد و دید آیا آنها منطق تحول اجتماعی را درک کردهاند یا نه؟ این امر البته با آن روحیه که تصور میکند همواره باید دنبال تغییر بود و موج آفرید و شور ایجاد کرد و در مراحل مبارزه، پرسشگری و استقلال تفکر و تردید ممنوع است یا ضرورتی ندارد، موافقتی ندارد و برعکس، آن روحیه را بینتیجه میداند.
بیش از ۱۵۰ سال است که این روند در حال تکرار است که عدهای نوید دنیایی بهشتی به مردمان میدهند، اما در عوض از آنها میخواهند که به راه پیشنهادی آنها سرسپردگی پیدا کنند و در آن تردید روا ندارند. اگر میخواهیم از این چرخه خارج شویم، لازم است در این راه طی شده تردید شود همانطور که همه کشورهایی که پیشرفت کردند چارهای از این بازاندیشی نداشتند و با همین بازاندیشی به مسیر توسعه افتادند.
برای ایجاد تفاهم میان انسانها باید از یکسری واژههای کلیدی مفهومسازی شود. مجموعه این مفاهیم یک نظام معنایی میسازد که در درون آن میتوان فکر کرد و گفتگو کرد و فرآیند اقناع را انجام داد. آنچه به نام مدرنیته یا تجدد در غرب شکل گرفته است، پدیده چندجانبه کلانی است که در همه ابعاد زندگی غربیها تاثیر گذاشت و فهمی جدید از هستی، انسان، طبیعت، حکومت و ... ارائه کرد. در نگاه به سیاست کسانی، چون ماکیاولی و هابز نظراتی نوین مطرح کردند. در حوزه فلسفه و علم نیز تحولاتی عمده ایجاد شده بود. در سایر حوزهها نیز تحولات گسترده بود. شاید هنوز نیز درکی کامل از این تحول و منطق آن و نحوه آن نداشته باشیم.
برای نمونه هنوز این بحث رواج دارد که در بحث تحولات دینی گسست از قرون وسطی و کلیسای کاتولیک و آنچه لوتر تحت عنوان پروتستانتیسم انجام داد، موثر بوده است یا تحولاتی که در درون خود کلیسا متاثر از آرای ارسطو به وجود آمد، زمینهساز این تغییرات عمده شد. تا همین اواخر بسیاری از روشنفکران ما، چون شریعتی و سروش، نقش عمده را به پروتستانتیسم میدادند، اما کسانی، چون سیدجواد طباطبایی نیز این بینش را به ما ارزانی داشتند که پروتستانتیسم چندان مروج افکار آزادیخواهانه نشد و منطق تحولات را باید براساس تحولات درون کلیسا نیز درک کرد. این دانش امروز ماست. حال فرض کنید پدران و نیاکان ما در عصر مشروطه چه منابعی در اختیار داشتند تا با این تحولات آشنا شوند و آن را درک کنند؟ عباس میرزا وقتی با قوای روسی آشنا شد تازه متوجه تفاوت سطوح شد. روسیه تازه خود موجودیتی نیمه غربی ـ نیمه شرقی بود و هنوز حتی با مسئله درونی کردن مدرنیته کاملاً کنار نیامده است. حال عباس میرزا با این وضعیت و در فقر منابع و ... گمان میکرد با ارتش نوین و منظم میتوان راه به جایی برد.
دیگرانی گفتند صنعت و آموزش، مهمتر از همه است. کار به جایی رسید که برخی از تغییر خط دفاع کردند، چون معتقدند با خط فعلی نمیتوان آموزش را بهطور مفید پیش برد. دیگرانی بحث قانون را پیش کشیدند و البته برخی نیز بحث دین را به میان گذاشتند و گفتند فرنگیها دین خود را کنار گذاشتند یا از عرصه سیاست آن را بیرون کردند و... بنابراین برای یافتن مسیر درست باید ما نیز چنان کنیم. در این میان، اما به مسئله اساسی که باید درباره آن دقیق فکر میکردند و گویی چندان کمتر به آن پرداختند این بود که این امر نوظهور که قصد داریم در ایران پیاده کنیم چه نسبتی با سنت و فرهنگ ما دارد؟ این سوال به وضوح اعلام نشد، اما بعدتر پایه عموم مناقشههایی میان انقلابیون شد و تا امروز نیز بعضا تداوم داشته است.
در اینجا پرسشی که مهم است این است که در مسیر مدرن شدن باید از گذشته خود انقطاع حاصل کنیم و بنای نو ذهنی و عینی بسازیم که نسبتی با سنتهای دیرینمان ندارد؟ حتی درصورت درستی این فکر، آیا این امر میسر و شدنی است یا نه؟ اگر ممکن است پایدار میماند یا خیر؟ عدم طرح درست و فقدان پاسخدهی به این پرسش ما را وارد وضعیتی پاندولی کرده است که در آن میان مفاهیم وارداتی و سنتهای فکری خودمان در رفت و برگشت هستیم و بر سر مفاهیمی مانند مشروعیت، عدالت، ملت، دولت، سرزمین ملی، دولت ملی و ... مناقشههای عمدهای وجود دارد. گاهی البته بر سر الفاظ جنگیدهایم و گاهی نیز دچار ترجمه نادرست شدهایم. برای نمونه مفهوم «مشروعیت» را معادل «legitimacy» گرفتهایم. Legitimacy یک نظام سیاسی یعنی مجموعه افکار عمومی برای آن حکومت حقانیتی برای اعمال سلطه قائل است و آن را میپذیرد. این عقبه تاریخی مفصلی دارد.
ماکس و بر میان سهنوع مشروعیت کاریزماتیک، سنتی و قانونی تمایز قائل میشود. مشروعیت البته در اصل یکی است و آن رضایت عامه مردم از حکومت است. این سه سنخ مورد نظر وبر، سه دلیل و علت این رضایت را توضیح میدهد. رهبر فرهمند ممکن است چنان برای مردم جاذبه داشته باشد که آنان بگویند به دلیل همین جاذبه به اعمال سلطه او رضایت دارند. در فهم سنتی رهبران ممکن است مقید به سنتها و حافظ آنها باشند و این سنتها چنان در ذهن مردم مقبولیت دارند که مردم به حکومت آن رهبران رضایت بدهند. در مشروعیت قانونی نیز مردم طبق سازوکاری جمعی انتخاب و اعلام میکنند که حکومت بر آنها حاکم باشد. دیگر دلایلی نیز در این میان البته میتوان ذکر کرد. شاید یکی از دلایل دیگر، کارآمدی حکومت باشد.
در تاریخ اسلام و بعد از رحلت پیامبر بر سر اینکه چه کسی باید حکومت کند منازعههایی شکل گرفت. اهل سنت به نظریه «اهل حل و عقد» یعنی نخبگان جامعه اعتقاد داشتند و میگفتند این نخبگان باید گرد هم آیند و به حاکم مشروعیت بدهند. البته حاکم نیز باید خصوصیاتی نظیر کارآمدی و دینشناسی داشته باشد. شیعیان، اما راهی دیگر در پیش گرفتند و به انتخاب الهی گرویدند که بر اساس آن حاکم به نحوی از جانب خداوند برگزیده شده و علمی فراتر از انسانهای معمولی (علم لدنی خدادادی) دارد و از خطا و گناه بری است. در تاریخ البته به جز حکومت امام علی (ع) شیعه به جز شیعیان فاطمی مصر نتوانستند حکومت تشکیل دهند که خود با شیعه اثنی عشری تفاوتهایی عمده داشتند.
نزد اهل سنت بعدتر خلافت برآمده از نظریه اهل حل و عقد به سلطنت نزدیک شد و بعد از ضعف خلافت نیز هر حکمران محلی با زور شمشیر غلبه پیدا میکرد. در اینجا علمای اهل سنت در مقام چارهجویی برای این اعمال سلطه با زور، این بحث را مطرح کردند که همین توان اعمال حاکمیت برای حقانیت آن کافی است. این توجیه به دلیل اقتضائات حضور در حکومت بود وگرنه شیعه که در حکومت دستی نداشت لزومی به چنین توجیهاتی نیز پیدا نکرد تا اینکه در دوره صفویه ناچار میان قدرت سیاسی شاهان و برداشت دینی علما نوعی هماهنگی ایجاد شد و پس از مهاجرت علمای جبل عامل به ایران، در وضعیت غیبت امام زمان و با توجه به اهمیت تشکیل حکومت شیعی، کسانی، چون محقق کرکی به این نتیجه رسیدند که حقانیت حکومت را از آن علما بهعنوان نایبان عام امام زمان بدهند، اما آن را به سلطان ذی شوکت تفویض کنند. با توجه به این سابقه در جهان اسلام، هنگامی که خواستند legitimacy را ترجمه کنند معادل «مشروعیت» را برای آن برگزیدند که از نظر لغوی معنای آن این است: امری که مطابق شریعت باشد. این ربطی به legitimacy به معنای خواست عامه مردم ندارد و اگر به «مقبولیت» ترجمه شده بود، شاید بهتر بود.