بانوی زیبای من، فیلمی سه ساعته با آب و رنگ و موسیقی دوستداشتنی است که در ۱۹۶۵، تنها سه سال قبل از اوج اعتراضات چپ علیه جنگ، نابرابری طبقاتی و نابرابری جنسیتی، برای دوازده اسکار، پنج جایزه گلدن گلوب و دو جایزه بافتا کاندیدا شده است. این همه جایزه تنها برای یک اقتباس خوب، لباسهای زیبا و موسیقی به یاد ماندنی نیست، بلکه به نظر میرسد علت آن بیشتر در ارایه یک راهحل میانجی برای جلوگیری از تقابل و کوتاه آمدن از استانداردهای غیرمعقول سالهای آغازین قرن بیستم نهفته باشد.
اول لازم است بدانیم در مورد کدام دوره حرف میزنیم، فیلم تحسینشده و دوستداشتنی «بانوی زیبای من» هر چند محصول دهه هفتاد میلادی در هالیوود است، در اصل بر پایه نمایشنامهای نوشته شده است که در ۱۹۱۳ به چاپ رسیده است. داستان نمایش و همینطور داستان فیلم در دوران ادوارد هفتم، یعنی بین ۱۹۰۱ تا ۱۹۱۰ رخ داده است. گرچه در فیلم روشن نمیشود که دقیقا در چه سالی و چه روزی قرار داریم، اما ماه عسل بریتانیای دوران ادوارد، پس از پیشرفتهای حکومت در دوران ملکه ویکتوریا و پیش از آغاز جنگ جهانی اول، کاملا روشن است.
به گزارش اعتماد، دوره ادوارد، عصر مهمانیهای بعدازظهر در باغهای گل و روزگاری است که آفتاب واقعا در سراسر سرزمین زیر پرچم بریتانیا غروب نمیکند، ثروت به کشور روان است، نیروی دریایی در حال پیشرفت است، آغاز قرن بیستم و بلندپروازیهای تکنولوژیک آن است پیش از سر رسیدن شب جنگ جهانی اول و مصیبت طولانی و دامنگیر حین و بعد از آن. عصر شکوفایی و امید! اما علاوه بر این، بیش از نیم قرن است که جنبشهای زنان در بریتانیا هم شروع شده است. اتحادیه معلمان زن، با ۱۷۰ هزار عضو درخواست حقوق برابر دارد، تعداد کارگران زن رو به افزایش است، زنان برای حق طلاق عادلانه و ارزان مبارزه میکنند، زنان برای حقوق خود اعتراضات گسترده میکنند، تضاهرات میکنند، اعتصاب غذا میکنند، حتی یک زن برای رساندن صدایش به گوش مردم خودش را جلوی کالسکه پادشاه انداخته و زیر دست و پای اسبها له شده است و کشور را در بهت و حیرت فرو برده است.
در چنین دورهای است که نمایشنامه «پیگمالیون» که داستان «بانوی زیبای من» از روی آن ساخته شده، نوشته میشود. انتخاب نام پیگمالیون برای نمایشنامه، در مورد داستان حرفهایی دارد که پیش از پرداختن به فیلم بد نیست آنها را هم بشنویم، پیگمالیون، در اساطیر یونان، مجسمهسازی است مشهور به بیزاری از زنان که تصمیم میگیرد برای ثابت کردن اینکه زنان ارزش عشق او را ندارند، مجسمهای از «زن ایدهآل» خلق کند. تراشیدن مجسمه البته طولانی میشود، اما سنگ سرد آن قدر در دستان سازنده پرداخته میشود که سرانجام مجسمهساز عاشق مجسمهاش میشود. بیزاری از زنان، جای خود را به عشق به موجودی بیجان میدهد و افرودیت الهه عشق یونان باستان برای عاشق خسته، دل میسوزاند و مجسمه را به زنی زنده تبدیل میکند تا عشق بیثمر نماند.
حالا نوبت داستان بانوی زیبای من است. در شروع داستان، دو دانشمند زبانشناس را میبینیم که از نابود شدن زبان گلایه میکنند، آنها به وضوح در برابر جمعیت کثیری که در محله رفت و آمد میکنند و به خصوص در برابر «دستفروشهای لندنی» در جایگاه طبقاتی بالاتری قرار دارند، اریستوکراسی حاکم در برابر طبقه کارگر، یا تنها کسانی که خود را به دلیل آموزش و ثروتی که از آن برخوردار بودهاند، «انسان» و دیگران را «چیز» میپندارند. با این حال، باور به اینکه «آموزش» همهچیز است، باعث یک شرطبندی به ظاهر غیر معقول میشود، دو زبانشناس که یکی قرار است در خانه دیگری میهمان باشد، شرط میبندد که پروفسور هگینز، میتواند از یک دختر بی سر و پای لندنی، با آموزش فنوتیک و بیان، پرنسسی «بسازد» که هیچکس نتواند اصالت او را تشخیص دهد.
داستان تازه آغاز شده، ادری هپبورن نازنین، دخترک پر سر و صدا و ساده، جسور، اما متواضعی که میخواهد به هر طریقی که شده زندگیاش را تغییر دهد، به عنوان یک «شی»، یک توله سگ کثیف خیابانی که باید شسته شود، لباسش عوض شود، رفتارش تغییر کند و کلماتش و آوا و صدایش را عوض کند، وارد خانه هگینز میشود. فارغ از ریتم پرشور و موسیقی جذاب فیلم، یعنی همان چیزهایی که از هر فیلم موزیکال خوبی انتظار داریم، با استانداردهای امروزی، هگینز یک مردسالار به تمام معنی است که از هیچ تحقیری در برابر این زن و زنان دیگر داستان به غیر از مادرش خودداری ندارد، سوال او از اینکه چرا زنان نمیتوانند اندکی شبیه مردها باشند، در کنار رابطه احتمالا افلاطونیاش با کلنل پیکلینگ که در مورد «تربیت» دختر با او شرط بسته، تنها گوشه و کنایههایی از مردانگی سمی (که در این دوره به تمامه پذیرفته و مقبول است) نیست، بلکه نشانههایی از فرهنگ مسلط به روابط طبقاتی آغاز قرن بیستم در انگلستان دارد.
جای شکر اینکه الیزا، آدری هپبورن، دختر گلفروشی که قرار است تربیت شود، جوان و بلندپرواز و البته زیباست و به این واسطه است که حضور او در این صحنهآرایی معنی میشود، بهرهبندی از «کمال طبیعی زنانگی» و نه زن بودن معمولی. در مقابل او، پدر دختر که خصوصیات مرجح را ندارد، احمق، الکلی، بیاخلاق، رند و احتمالا نماینده آن چیزی است که به آن لومپن پرولتاریا میگوییم، تصویر بیاخلاقی و باری به هر جهتی، مردی که از داشتههای دیگران سوءاستفاده میکند، با بیرحمی دخترش را به کار وا میدارد تا از دست رنج او الکل بنوشد و با دوستانش خوشگذرانی کند، مردی بیارزش که دخترش را به مرد دیگری که پول و امکانات دارد «واگذار میکند»، تحقیر میشود. یک بار دیگر، نگاه آشکارا طبقاتی فیلم است که بیرون میزند، نگاهی که البته تا همین امروز در سینمای جریان اصلی و سریالهای آبکی ادامه دارد.
به هر حال، دختر این شانس را دارد که مورد توجه قرار بگیرد، همینطور این شانس را دارد که آموزش ببیند، بهگزینی معمول دورانی که فیلم در آن ساخته شده است در اینجا آشکار است، طبقه مسلط نمیخواهد از خودش تصویری هیولاوار ارایه کند، اما باید بیننده را قانع کند که به هر حال «همه برابر نیستند»، هر چند با «آموزش» میتوان دیگران را به سطحی از تبادلات اجتماعی که «قابل قبول» باشد ارتقا داد. با این حال، همانطور که در سکانس مهمانی اول فیلم دیده میشود، این ارتقا، ساختگی و بیدوام است، الیزا تنها میتواند یک جمله را درست ادا کند و نه بیشتر از آن، اگر با لهجه و شکل معمول زندگی خودش، در مورد علاقهها و روزهای معمولیاش حرف بزند، همهچیز به باد میرود. باید از او مراقبت کرد تا کاری به دست خودش ندهد و این کاری به دست خود دادن، شامل قرار گذاشتن با یک مرد غریبه هم هست!
بهرغم اضطراب این سکانس، هگینز و کلنل پیکلینگ بعد از پایان میهمانی به یکدیگر تبریک میگویند. آنها توانستهاند غیر ممکن را ممکن کنند، یک دختر گلفروش لندنی را در مجمعی از نجبا جا کنند بدون اینکه کسی به آنها شک کرده باشد. جای تبریک هم دارد، منتها نه برای آن «چیز»، الیزا که سوژه این آموزش بوده است، نقشی بیش از سگ و موشهای آزمایشهای شرطیسازی ندارد، همانطور که سنگ سردی که پیگمالیون برای تراشیدن زن آرمانیاش از آن استفاده کرده بود، ارادهای در مجسمهای که از دل او بیرون آمده است، ندارد.
از اینجا به بعد، نیمه دوم فیلم آغاز میشود. الیزا از آنچه در حال رخ دادن است، از نادیده گرفته شدن و تقدیر نشدن، دلخور میشود و قهر میکند. او تصمیم دارد به مردی که به تازگی شناخته نزدیک شود، اما این را هم عملی نمیداند، از طرفی در بازارچهای که در آن کار میکرد هم دیگر جایی ندارد. او حالا مثل یک پرنسس حرف میزند و کسی یک پرنسس تقلبی را در خانهاش یا در بازار شهر نمیخواهد. این جای داستان با داستان عشق پیگمالیون فرق میکند. در حالی که اسطوره در عشق خود غرق است، هگینز تازه فهمیده است که زن جوان چقدر در خانه او پررنگ و حاضر بوده است و چقدر دلش برای او تنگ شده است.
پیگمالیون در اینجا به سراغ افرودیت الهه عشق میرود تا مشکل را حل کند، هگینز به سراغ مادرش میرود تا گم شدن دختر را به اطلاع او برساند، پیگمالیون در برابر افرودیت به اشتباهش اعتراف میکند و هگینز در برابر مادرش میپذیرد که دختر را رنجانده است. حالا وقت رستاخیز است، همانطور که افرودیت از سنگ سردی که مجسمه شده، زنی زنده میآفریند و عشق پیگمالیون را ممکن میکند، مادر هگینز هم او را بابت بد رفتاری با الیزا سرزنش میکند، اما بالاخره به او خبر میدهد که الیزا همین جاست. سنگ وقتی تبدیل به مجسمه میشود و الیزا وقتی آموزش دیده و مثل یک پرنسس حرف میزند، بالاخره این سعادت را پیدا میکنند که سوژه عشق مردان داستان باشند.
تا پیش از آن، هیچ زنی ارزش عشق پیگمالیون را ندارد و مساله هگینز این است که چرا زنها نمیتوانند اندکی شبیه مردها، عاقل، منطقی و شایسته باشند، مردان باید زنهایی که میخواهند دوست داشته باشند را خودشان «خلق» کنند، وگرنه این موجودات درجه دوم، جایی در دنیای آنها نخواهند داشت. این همان چیزی است که از ابتدای جنبشهای زنان، فمنیسم علیه آن ایجاد شده و علیه آن مقاومت کرده است. داستان پیگمالیون البته همان داستان هگینز نیست سنگ سرد و بیاراده پیگمالیون، در داستان هگینز دختری جسور است که مقاومت میکند، قهر میکند، خانه را ترک میکند و برای تبدیل شدن به چیزی دیگر تلاش میکند. بنابراین از یونان باستان تا دوران ادوارد، اقلا اندکی پیشرفت حاصل شده است! هرچند سرعت آن ممکن است بسیاری را قانع نکرده باشد.
افرودیت داستان پیگمالیون، همانطورکه مادر و گاهی کلنل پیکلینگ در داستان هگینز، تلاش میکنند مانند یک تسهیلگر عمل کنند، خشونت مرد سالاری را با عشق تلطیف کنند تا جلوی ایجاد شکافهای غیر قابل جبران بین دو جنس گرفته شود و در نهایت موجودیت جامعه بر جا باقی بماند. در حالی که پیگمالیون در نهایت تنها به زنده شدن معشوقش احتیاج دارد تا به وصال برسد، هگینز در آغاز قرن جدید، به چیزی بیش از این نیاز دارد. او حالا ناچار است برای داشتن زنی که دوست میدارد، بخشی از کنترل اوضاع را به او واگذار کند و در خانه سراغ کفشهایش را از او بگیرد.
بانوی زیبای من، فیلمی سه ساعته با آب و رنگ و موسیقی دوستداشتنی است که در ۱۹۶۵، تنها سه سال قبل از اوج اعتراضات چپ علیه جنگ، نابرابری طبقاتی و نابرابری جنسیتی، برای دوازده اسکار، پنج جایزه گلدن گلوب و دو جایزه بافتا کاندیدا شده است. این همه جایزه تنها برای یک اقتباس خوب، لباسهای زیبا و موسیقی به یاد ماندنی نیست، بلکه به نظر میرسد علت آن بیشتر در ارایه یک راهحل میانجی برای جلوگیری از تقابل و کوتاه آمدن از استانداردهای غیرمعقول سالهای آغازین قرن بیستم نهفته باشد.
داستان نمایش و همینطور داستان فیلم در دوران ادوارد هفتم، یعنی بین ۱۹۰۱ تا ۱۹۱۰ رخ داده است. گرچه در فیلم روشن نمیشود که دقیقا در چه سالی و چه روزی قرار داریم، اما ماه عسل بریتانیای دوران ادوارد، پس از پیشرفتهای حکومت در دوران ملکه ویکتوریا و پیش از آغاز جنگ جهانی اول، کاملا روشن است.
دوره ادوارد، عصر مهمانیهای بعدازظهر در باغهای گل و روزگاری است که آفتاب واقعا در سراسر سرزمین زیر پرچم بریتانیا غروب نمیکند، ثروت به کشور روان است، نیروی دریایی در حال پیشرفت است، آغاز قرن بیستم و بلندپروازیهای تکنولوژیک آن است پیش از سر رسیدن شب جنگ جهانی اول و مصیبت طولانی و دامنگیر حین و بعد از آن. عصر شکوفایی و امید! اما علاوه بر این، بیش از نیم قرن است که جنبشهای زنان در بریتانیا هم شروع شده است.