مهستی گنجوی بانوی شاعری است که اشعارش پس از قریب نهصد سال، همچنان تر و تازه و دلربا هستند؛ با کلمات و ابیاتی خوشآهنگ و طنازیهایی ظریف و دلنشین.
ادبیات فارسی قلههای رفیعی که سر در ابرهای آسمان دارند کم ندارد؛ از فردوسی بزرگ گرفته تا حافظ و سعدی و مولانا و بسیاری دیگر که دستکم نامشان را بسیار شنیدهایم، گرچه شاید به آن اندازه که باید آثارشان را نخوانده باشیم.
به گزارش فرادید، اما در این وسعت گسترده، شاعرانی هم هستند که حتی نامشان نیز برای بسیاری از پارسیزبانان تا حد زیادی ناشنیده مانده و حلاوت ابیات لطیفشان کمتر کام جانهای ما را شیرین ساخته است.
مهستی گنجوی یکی از این ستارگانی است که شاید پرتو درخشش او کمتر به چشم ما رسیده باشد. مهستی بانویی شیرینسخن از اهالی شهر گنجه بوده که در عصر غزنویان میزیسته است. رباعیات او از لحاظ استواری و ارزشهای ادبی در عالیترین مراتب شعر قرار دارند و میتوان گفت که گاهی اشعارش با اشعار بزرگترین شاعران فارسیزبان پهلو میزنند.
یک ویژگی ممتاز شعر مهستی این است که در عین جدیت، در اغلب موارد ردپایی از طنازی را نیز در آن میتوان دید. حتی عاشقانههای غمگین او نیز گاهی شوخ به نظر میرسند و این آمیختگی احساسات و عواطف، چیزی است که به شعر مهستی طراوتی دلپسند میبخشد.
در اینجا چند رباعی زیبای مهستی را مرور میکنیم.
رباعی نخست ظاهرا خطاب به یک «خواستگار» خیالی یا واقعی سروده شده است. مهستی در این شعر میگوید که با وجود ثروتمند بودن خواستگارش، احساس میکند یک چیزی در وجود او کم است:
در خانهٔ تو آن چه مرا شاید نیست
بندی ز دل رمیده بگشاید نیست
گفتی: «همه چیز دارم از مال و منال»
آری همه هست، آنچه میباید نیست
رباعی دیگر خطاب عاشقانهای است که در آن مهستی به معشوق خود میگوید که این بار حرف دلش را پیش از مست شدن میزند تا معشوق آن حرفها را به مستی و بیخردی نسبت ندهد.
گیسو به سر زلف تو در خواهم بست
تا بنشینی، چو دوش نگریزی مست
پیش از مستی هر آنچه اندر دل هست
میگویم تا باز نگوئی شد مست
رباعی بعدی که از قضا بسیار زیبا و خوشآهنگ نیز هست، معشوق جفاکار را هشدار میدهد که چرخشهای روزگار ممکن است اوضاع را عوض کند:
با خصم منت همیشه دمسازیهاست
با ما سخنت ز روی طنازیهاست
بر عزّ خود و ذلت من بیش مناز
کاندر پس پردهٔ فلک بازیهاست
رباعی دیگر مهستی که تا حدی مشهورتر شده است، با ردیف و قافیۀ دلنشین و زیبایش، پیشبینی خود از سستعهدی و بیوفایی معشوق را بیان میکند:
من عهد تو سخت سست میدانستم
بشکستن آن درست میدانستم
این دشمنی ای دوست که با من ز جفا
آخر کردی، نخست میدانستم
رباعی بعدی یک شاهکار کامل است! این شعر عاشقانه که خطاب به یک جوان قصاب سروده شده، از جوان میخواهد که کشتۀ عشقش را مثل حیوانات کشته شدۀ دکانش «نفروشد»:
قصّاب منی و در غمت میجوشم
تا کارد به استخوان رسد میکوشم
رسمیست تو را که چون کُشی بفروشی
از بهر خدا اگر کُشی مفروشم
و در رباعی دیگر، توصیف یک مواجهۀ عاشقانه را به شرح سپیدی و آینهوار بودن «دندان» معشوق گره میزند:
در ره چو بداشتم به سوگندانش
از شرم عرق کرد رخ خندانش
پس بر رخ زرد من بخندید به لطف
عکس رخ من فتاد بر دندانش
و نهایتا رباعی دیگری که نشان میدهد مهستی اختلاف سنی زیاد بین زن و شوهر را اصلا نمیپسندیده است:
شوی زنِ نوجوان اگر پیر بود
تا پیر شود همیشه دلگیر بود
آری مثلی هست که گویند زنان:
«در پهلوی زن تیر به از پیر بود»