آن چیزی که فیلم «گناهکار» را متمایز ساخته است، جهان صداهایی است که دور تا دور این افسر پلیس یعنی کاراکتر «جو بایلور» را احاطه کرده و مخاطب نیز هر بار همراه با او برای هر صدایی که از پشت خط تماسهای تلفنی که میشنود، تخیلپردازی قضاوتگرش را به کار میاندازد.
آریو راقب کیانی؛ شاید اینگونه تلقی شود که فیلمهای شخصیتمحور کمتر روی رویدادها و حوادث تمرکز داشته باشند، زیرا که ممکن است در چنین فیلمهایی با تمرکز روی یک شخصیت اصلی و محوری، فرصت پرداخت به زندگی پیرامونی این شخصیت دست ندهد و به تبع آن روند و جریان فیلم روی کشمکشهای درونی این شخصیت تکیه داشته باشد.
اما در فیلم «گناهکار» آخرین ساخته «آنتوان فوکوا» تماشاگر شاهد یک فیلم توامان شخصیتمحور و قصهمحور است که صحنههای اکشن و جنایی در آن موجود است بدون آنکه آنها را ببیند. فیلم «گناهکار» همانند نسخه دانمارکیاش موفق میشود که حس ترسی مبهم و شگفتزدگی را به مخاطب خود دیکته کند. تماشاگر به مرور میفهمد راوی فیلم که همان شخصیت اصلی است (با بازی جیک جیلنهال فوقالعاده) در جزیره سرگردانی خود در حال تلاش برای فیصله دادن به موضوعی است.
فیلم گناهکار، فیلمی است تک بازیگر که در مکانی محدود و میزانسی مختصر شده، داستان افسر پلیسی را روایت میکند که به دلیل ارتکاب تخلفی از خیابانهای سطح شهر به مرکز پاسخگویی پلیس (۹۱۱) منتقل شده است و به نوعی بابت این اشتباه تنزل مقام پیدا کرده و اپراتور شده و مجبور است با تماسگیرندههای مختلف و گاها بیکار تعامل کند.
اما آن چیزی که فیلم «گناهکار» را متمایز ساخته است، جهان صداهایی است که دور تا دور این افسر پلیس یعنی کاراکتر «جو بایلور» را احاطه کرده و مخاطب نیز هر بار همراه با او برای هر صدایی که از پشت خط تماسهای تلفنی که میشنود، تخیلپردازی قضاوتگرش را به کار میاندازد.
باید در نظر داشت که در فیلمهای شخصیتمحور گفتگوها و دیالوگها نقش تعیینکنندهای را در معرفی شخصیت ایفا میکنند. بنابراین با هر تماس تلفنی که با «جو» برقرار و چراغ قرمز رنگ بالای میز او روشن میشود، هم ابعاد شخصیت آسیب دیده او بیشتر هویدا میشود و هم صحنههای اکشنی که از چشم مخاطب به دور مانده، فقط و به فقط به گوش او میرسد. تماشاگر میفهمد که افسر «بایلور» بابت گناهی که در گذشتهاش انجام داده است، به چنین جایی تبعید شده است و او که همه هم و غم خودش را در زندگی کاریاش برای نجات افراد به کار گرفته بود، دیگر دستش به جایی بند نیست و تنها میتواند با گوشی تلفن از راه دور به همکاران خود اطلاعرسانی داشته باشد.
هویت چنین فردی دیگر تبدیل به یک عدد شده است؛ عدد ۶۲۵! فیلم با تک بازیگر خود آنچنان منسجم پیرنگش را پیش میراند که تماشاگر با آنکه در انتهای فیلم متوجه میشود که قهرمان یعنی «جو بایلور» همان ضد قهرمان بوده، برای هر دو وجه شخصیتی او همدلانه دلسوزی میکند و قطع یقین بازی ماندگار «جیک جیلنهال» که بار فیلم روی دوش او نیز هست، در القای این امر بسیار موثر است.
فیلم با آنکه تک لوکیشن است به خوبی از پس بسط و تعمیم دادن خرده داستانهایش بر آمده است. خردهداستانهایی که از تماسهای مکرر و مصرانه خبرنگاری، چون کاترین هاربر (با صدای ادی پترسون) یا تماس تلفنی جو با همسر سابقش، یعنی جس (با صدای گیلیان زینسر) و همین طور تماس شبانه با شخصیت «ریک» (با صدای الی گوری) شکل میگیرد، وجوه شخصیتی «جو» را در در این شب ظلمت گرفته رفتهرفته آشکار میکند.
تماشاگر با نقش کلیدی و چیدمان صحیح دیالوگها درمییابد که او به مدت شش ماه است که طلاق گرفته است و حتی با فراموشیای که سراغش آمده، زمان را بهطور کامل از دست داده است. فیلم با قابهای ثابت و فریز شدهای که دارد، بر ایستایی فضای حرکتی «جو» تاکید دارد و حتی هر از گاهی که سر دوربین به سمت اطراف میچرخد، تصاویر آتشسوزی کالیفرنیا که در حال پخش شدن از مونیتورهای مقابل دیدگان او است، جهنم آتش گرداگرد او را ظاهر میکند.
در این حریقی که به جان شهر افتاده است، «جو» خود را پاسوز گناهان دیگر میبیند و حتی در جهنمی که دیگران درست کردهاند، او دچار سرما میشود. کاراکتر «جو» با آن چهره سرد و بیروح و در عین حال غمزده و عصبی در این فیلم خود را دوبار در مقابل آینه میبیند، یک بار در ابتدای فیلم و بار دیگر در انتهای فیلم. آینه در این فیلم نمادی میشود که محیط و شخصیت «جو» را بدون دروغ انعکاس میدهد.
«جو» که در ابتدای فیلم با آنکه تنگی نفس دارد، شخصیت سرسختانهای از خود در مقابل همکارانش نشان میدهد، رفتهرفته و پس از تماسهای مکرر امیلی فرو میریزد و در انتهای فیلم دیگر حتی اسپری آسم نیز پاسخگوی وضعیت درمانده و بیهوایی او نیست. البته نورپردازی در این فیلم به گونهای است که در اکثر اوقات نصف صورت او به مخاطب نشان داده میشود و کارگردان تعمدا صورت او را به دو بخش خوب و بد تقسیم کرده است که نه سیاهی در آن مطلق باشد و نه روشنایی! پس از مدتی و با ورود شخصیت «امیلی» (با صدابازی و فضاساز رایلی کیوف) به داستان فیلم و با تماسهای تلفنیاش به مرکز پلیس، تماشاگر میفهمد که آینه واقعی برای شخصیت «جو» همان «امیلی» هست که بازتابدهنده گناه او است.
«جو» بیآنکه خود را ببیند، اینبار دارد بازتاب گناه خود را در شخصیت «امیلی» رویت میکند و همین سنگینی عذاب او را بیشتر کرده که چرا نقش کلیدی پلیس بودن خود به چنین افرادی در جامعه را ایفا نکرده است. البته که انحصار روی یک شخصیت یعنی «جو» باعث نشده است که دیگر شخصیتهای در کنار تدوین عالی صدا که خود آن حکم جلوههای بصری را دارد، به چشم نیایند.
فیلم به قدری در دادن اطلاعات به مخاطب به شکلی گزیده و زمانبندی شده عمل میکند که تعلیق و غافلگیری در آن تکاندهنده میشود. اینکه مخاطب متوجه این امر میشود که هم درباره «جو» و هم درباره «امیلی» اشتباه قضاوت کرده است، تلنگری میشود که هر حرفی را تا با چشم خود نبیند باور نکند.
گرهگشاییهای توامان فیلم باعث میشود که مشخص شود دو شخصیت «امیلی» و «جو» به یک اندازه سقوط کردهاند. با حضور «ریک» در منزل «هنری» (با صدای پیتر سارسگارد) که معلوم میشود «امیلی» به عنوان یک بیمار روانی در تیمارستانی پرونده دارد، تماشاگر درک میکند که چرا «جو» تا این اندازه از فردا نگران است.
فردایی که قرار است او در دادگاه به اتهام و جرم کشتن یک پسر ۱۹ ساله محکوم شود و دیگر نه میتواند دخترش را ببیند و نه در حکم پلیس که قصد خدمترسانی را داشته، وجود داشته باشد و از این به بعد دختر «جو» برایش محدود به عکس بکگراند گوشیاش میشود و حتی پلیس بودن او در برقراری تماسها به مکانهای مختلف مبدل به پلیس بد بودن میشود که حتی دختر کوچک «امیلی» نیز به او اعتماد ندارد.
فیلم به این دو شخصیت یعنی «امیلی» و «جو» و کرده آنها نگاه نسبی دارد. این دو شخصیت آسیبخورده که اولی به فرزند خود و دیگری به جوانی آسیب زدهاند، باید با اعتراف به گناه خود در مقابل دیگری بار این عذاب وجدان را کم کنند. در جامعهای که بیمار روانی به حال خود رها میشود، آیا گناه او حتی در قبال فرزندکشی قابل اغماض نیست؟ و آیا هر اقدامی که از پلیس در جامه سر میزند در راستای برقراری امنیت و عدالت اجتماعی است؟ در فیلمی که همه در پیدایش کنش و واکنشی به نوعی گناهکار محسوب میشوند، آیا این زن گناهکار محسوب میشود؟
در واقع فیلم میخواهد به تعریف جدیدی از گناه کردن برسد که نشان دهد حتی انسان به قهقرا رفتهای، چون «جو» را با آن شرایط سخت روحی نسبت به خوردن نوشیدنیهای الکلی توسط دوستش که شاهد ارتکاب جرم او نیز است، بیتفاوت نمیگذارد! اینجاست که این دیالوگ فیلم معنی پیدا میکند: «آدمهای داغون به همدیگه کمک میکنند!» فیلم آنچنان بجا و درست کارگردانی شده است که حتی تصویر آن ون سفید و اتفاقات درون آنکه هیچگاه به مخاطب نشان داده نمیشود، در سیر روایت فیلم بیعیب و نقصی به مخاطب ارایه میشود.
بنابراین با آنکه روایت بخش عمدهای از دقایق فیلم به نریشن سپرده میشود، نمیتوان برچسب نمایشنامه رادیویی یا پادکست صوتی به این فیلم زد. بهطوری که حتی در ترسیم اوهام شخصیت «امیلی» و وجود مارهایی که در شکم بچهاش یعنی الیور دیده است، همراه با صدای او خیالپردازی میکند. مارهایی که به جان آدمهای این فیلم افتاده و با نیشی که به آنها زده است، کاری کرده که آنها با معصیتهایشان بسوزند و بسازند و کار به جایی برسد که دیگر حتی پلیس ۹۱۱ فریادرس آنها نباشد.