bato-adv
bato-adv

نقد فیلم علفزار؛ همه آن‌چه که ندیدیم

نقد فیلم علفزار؛ همه آن‌چه که ندیدیم

بچه بعدی فیلم علفزار، فرزند دادستان است. با سرنخ کوچکی حدس می‌زنیم دختر باشد. می‌دانیم مشکلی دارد. این تمام اطلاعات ماست. هیچ خبری از بچه نیست. نه اسمش. نه سنش، نه مشکلش. اما سر سرنوشتش گروکشی می‌شود. پدرش مرد شجاعی است. موقعیت خاصی دارد. خیلی‌ها از پدرش حساب می‌برند. اما خود بچه کجای دنیای آدم بزرگ‌هاست؟

تاریخ انتشار: ۱۴:۵۹ - ۱۶ بهمن ۱۴۰۰
نام فیلم: علف‌زار 
تهیه‌کننده: بهرام رادان
نویسنده و کارگردان: کاظم دانشی
بازیگران: پژمان جمشیدی، سارا بهرامی، ستاره پسیانی، ترلان پروانه، محمد معتضدی و ...

فرارو- زهرا فدایی؛ فیلم علفزار درباره تجاوز نیست. داستان واقعی یک پرونده، چند خرده داستانک، نقش‌های تیپیکال شخصیت نشده، هیچ کدام این‌ها نیست. فیلم علفزار درباره سختی قضاوت، تنگنای تصمیم‌گیری، حق و ناحق نیست. اتفاقاً آن‌طور که به نظر می‌رسد چند‌پاره هم نیست. فیلم علفزار یک دست درباره بچه‌هاست. همین

شهر کوچک نزدیک تهران، زمانه ماست که در آن گیر افتاده‌ایم. بچه‌هایش بچه‌های ما هستند. فیلم‌نامه‌نویس وارد عمق شخصیت‌ها نشده، چون اهمیتی ندارند. به بچه‌ها هم درست نپرداخته. مسئله همین است. قرار نیست کسی آن‌ها را ببیند. از التهاب اول تا ضربه آخر تمام حرف همین یک جمله است؛ چطور بچه شش هفت ساله را ندیدی؟! چطور بچه شش هفت ساله را جلوی چشممان ندیدیم؟! چطور نمی‌بینیم؟!

در محله قمه‌به‌دست‌هایِ عربده‌کشِ موبلند، بچه‌هایی هستند. آرزو‌هایی دارند برای روزی که شاید از این قسمت شهر و این آدم‌ها دورشان کند. جایی نزدیک ایستاده‌اند به تماشا. در دلشان، اما رویای زندگی دیگری است. «مامان می‌خوام وقتی بزرگ بشم ...» را بچه‌ای گفته که کنجکاو روی بام خانه‌ای با سقف کوتاه ایستاده به تماشای زمانه. حواس کسی به او نیست. حواس‌ها به آدمی است که فکر می‌کنند مهم‌تر است.

دختر دیگری هم هست. ده سال دیده نشده. پدرش خبر نداشته که دختر دارد. اینکه از صبح پارک روبرو بوده یعنی همیشه همین گوشه و کنار بوده و دیده نشده. بدون پدر، بدون‌شناسنامه، بدون خانواده و بدون سقفی به نام خانه. دختر معصومی‌ست. چشمان گیرایی دارد. می‌خواهد برود مدرسه. رویا دارد. شاید اینکه شبیه مادرش نباشد. می‌خواهد بتواند با بچه‌های دیگر بازی کند یا حداقل پدرش دوستش داشته باشد.

بچه قانعی است. خرجش یک ساندویچ همبرگر و قارچ است و دوتا چیپس. اما دلش آدم‌های دیگر را می‌خواهد که او را ببینند. با هم حرف بزنند و بازی کنند.

بچه بعدی فیلم علفزار، فرزند دادستان است. با سرنخ کوچکی حدس می‌زنیم دختر باشد. می‌دانیم مشکلی دارد. این تمام اطلاعات ماست. هیچ خبری از بچه نیست. نه اسمش. نه سنش، نه مشکلش. اما سر سرنوشتش گروکشی می‌شود. پدرش مرد شجاعی است. موقعیت خاصی دارد. خیلی‌ها از پدرش حساب می‌برند. اما خود بچه کجای دنیای آدم بزرگ‌هاست؟ کجای دنیای ظاهرالصلاح‌هایی‌ست که سر وقت وضو می‌گیرند و به وقتش برای مصلحت حقیقت را سر می‌برند؟!

این بچه تمام فیلم با ماست. گوشه ذهن تماشاگر نشسته. فقط دیده نمی‌شود.

بچۀ دیگری در آغوش مادربزرگ است. تمام زندگی و آینده‌اش درگیر یک خطای بزرگ شده. عاقبتش مشخص نیست. پدر و مادرش نمونه تیپیکال پدر مادر‌های درستکار و دین‌دارند. بچه، اما کوچکتر از آن است که معنی رویا را درک کند. صورتش پیدا نیست. قرار هم نیست پیدا باشد. بی‌صدا وارد تصویر شده، بی‌صدا هم باید بیرون برود.

بچه آخر یک پسر است. جواب همۀ چرایی است که متوجه نمی‌شویم. از یک خانواده مرفه. پست و مقام‌دار. شناخته شده و آبرودار. دلسوز زیاد دارد. فکر گرسنگی و شیر و کیکش هستند. فکر کثیف شدن دستش، حرف نزدنش با غریبه‌ها و از جلوی چشم دور نشدنش. پسر ساکت است. همه چیز را می‌شنود، اما قرار نیست حرف بزند. قرار نیست بگوید چه در ذهنش می‌گذرد. فقط در پایان ماجرا تماشاگر است که می‌گوید: واااای چطور نفهمیدم. بچه تمام مدت جلوی چشم بود؛ چطور متوجهش نشدم؟!

فیلم علفزار غیر از بچه‌ها، نقش تأثیرگذار دیگری هم دارد. مادرها؛ مادری جگرسوخته که دلش نمی‌آید بچه دیگری را نفرین کند. مادری که چیزی برای از دست دادن ندارد، ولی برای دخترش می‌جنگد. مادری که سرسختانه وارد یک مبارزه شده نه برای خودش برای وحشتی که فرزندش تجربه کرده و احتمالاً هرگز از یاد نبرد. مادری که با اشک‌های دخترش تمام مصلحت‌اندیشی‌ها را زیر پا می‌گذارد و مادری که می‌داند پسرهایش چه کرده‌اند و باز هم برای نجات جانشان دست و پا می‌زند.

فیلم علفزار با یک صدا یا نریشین، پایانش را می‌بندد. ظاهراً شکایت‌ها پیش می‌روند و حتماً به نتیجه می‌رسند. پایان زندگی مرد‌ها را می‌توان حدس زد. هرکسی تاوان خودش و تصمیمش را می‌دهد. کارتن‌هایی که باید پر می‌شدند، خالی می‌مانند. خلافکار‌ها مجازات می‌شوند. کسی که اشتباه کرده اخراج می‌شود. مردی که آبرویش رفته استعفا می‌دهد. یکی می‌رود تا به زندگی گذشته‌اش برگردد. یکی می‌داند که هرگز به زندگی گذشته‌اش برنمی‌گردد. تکلیف هیچ کدام از بچه‌ها، اما مشخص نیست شاید برای دیدن سرنوشت آن‌ها باید ده پانزده سال صبر کنیم.

انتشار یافته: ۱
bato-adv
bato-adv
bato-adv